در دوران قدیم حاکم سراوان مهراب خان در سر می پنداشت که هلاکوی تاریخ را زنده کند و یاد کیخسرو و هرمزان و اسکندر مقدونی تازه کند و به لشکریان و فوج خود فخر می ورزید و بر طاقت خود قبطه می خورد مهراب خان خیال این را که کل قبیله ها را تسیلم و تاراج کند، در سر داشت.
مهراب خان اعتنایی به نام بلوچ نداشت برای او عزت و ابروی بلوچ بی اهمیت بود و ارزشی برای زنان و دختران قائل نبود همچنین او به پیر و جوان و کودک رحمی نداشت و برای او واژه وطن نامفهوم بود او فقط بدنبال این بود که بر تمام بلوچستان سلطنت کند حتی اگر قیمت این سلطنت نابودی تمام نسل بلوچ ها شود.
شاید او تاریخ را بدرستی نخوانده بود که در دنیا ظالمان زیادی آمده اند و رفته اند و به چشم خود دیده اند که مردم در مقابل ظلم و ستم مانند چوب های تناور بهم پیوسته بوده اند.
مهراب خان با لشکرش از سراوان بطرف زابلی و نسکند و آشار و افشان و ایُرکشان و سرباز حمله میبرد و تمام مال و اموال و داریی آنهارا به یغما میبرد و مردمان پهره (ایرانشهر) و آهوران و لاشار را از دم تیغ برنده خود می گذراند , بسیاری را اسیر و دستگیر و بسیاری را بعنوان سرباز در لشکر خود جای می دهد و قبیله های زیادی را مجبور به اطاعت از خود می کند.
او با لشکرش به ملوران میرسد و قصد حمله به بنت دیار میرکمبر جوان را دارد .
میر کمبر جوانی ۱۸ ساله که از قضا روز عروسیش هم بود و دست و پاهایش را حنا زده بودند.
درست زمانی که معلوم میشود مهراب خان با لشکرش دارد بسوی بنت می تازد در این زمان مادر میرکمبر می آید او را صدا می زند، ای روشنایی چشمانم، جگر گوشه ام، ای امید زندگانی ام، ای سردار قبیله، ای داماد نوجوانم من با چه امیدی تورا پرورش داده ام گهوارت را تکان داده ام و برایت لیلو لیلو میخواندم و ای هزار خواسته ام برای تو، چه اندیشه و فکراهای که در دلم نپرورانده بودم و دستان کوچکت را در دستانم میگذاشتم و پیشانی ات را می بوسیدم برای تو دعا میکردم و بلاهایت را به جان خریدار بودم و چشمانم را از پیشانیت بر نمیداشتم، تورا در آغوشم میگرفتم و شیر به تو میدادم و به چشمان پرنورت زل می زدم به ماه نگاه میکردم در نظرم تو از ماه هم قشنگتر بودی، من تو را نه برای خود بلکه برای محافظت از قوم و قبیله و زنان و دختران این سرزمین پرورش داده ام من گهواره ات را برای چنین روزهای تکان میدادم و اگر میخواهی حق شیری که به تو داده ام را بجا بیاوری که رگ رگ خون هایت بخاطر شیر مادرت میجوشد امروز باید حق این شیر را ادا کنی.
من تو را میبینم که دست و پاهایت حنا و مزین شده اند ولی قبل از انکه حنای پاهایت به خون بدل شود و لشکر مهراب خان بیاید ملک و دیار و زنان و دختران را بی آبرو کند، من با دستان خودم این شمشیر و سپر و لباس زره ات را به تو میدهم، از کنار عروست بلندشو و برو برای لشکر و فوج مهراب خان دیواری فولادین باش.
دعاهای مادرت همراه تو هستند و خداوندگار پشتیبان تو است قوم و قبیله همراه توست و من به تو دستور میدهم که نگذاری مهراب از ملوران حتی یک قدم هم جلوتر بیاید، لشکر مهراب را درهم شکن و اگر شهید شدی من با دهل و ساز و سرنا تورا به قبرستان میبرم و اگر پیروز گشتی دوباره تورا عروسی خواهم داد و اگر شیرم برای تو جوش نزد و از میدان نبرد گریختی آن وقت من شیرم را حلالت نخواهم کرد و قطره قطره حق شیرم را از تو خواهم خواست.
میر کمبر که پند و اندرز مادرش را شنید کمرش را بست و پاهای مادرش را بوسید اعلام جهاد کرد و گفت ای سرداران شرف دار بنت امروز ما و شما باید ثابت کنیم که ما صاحب عزت و ابروی خواهران و مادرانمان هستیم و برای این خواهیم مرد یا غلام مهراب خواهیم شد. الان وقت انتخاب است زمان اندک است و من سرم را کفن بستم به سمت لشکر مهراب خواهم تاخت.
میرکمبر حرفهایش را میزند و از شهر بنت بسمت میدان جنگ حرکت میکند.
میرکمبر ۱۸ ساله تازه داماد شده بسوی میدان نبرد میرفت با این اوضاع مگر میشود سلحشوران بنت و نیلگ و زراباد و توتان و محمدان بنشینند و تماشا کنند در تمام این مناطق مردان رزم گردهم می ایند و لباس رزم و سلاح های خودرا برمیدارند بسوی میدان نبرد می تازند.
لشکریان مهراب خان همگی جنگدیده و جنگاور بوداند در میدان نبرد بغیر از کشتن و یا کشته شدن دگر هیچ نمی خواستن
مهراب خان اعلام جنگ کرد. در میدان نبرد رودخانه خون جاری شده بود. کمانداران همانند شمشیرزنان مقابل هم قرار می گیرند و از طلوع تا غروب افتاب با شمشیرها و سپرها در مقابل هم می ایستند. میرکمبر با همراهانش در مقابل لشکریان مهراب خان مانند شیر و پلنگ ایستادگی می کنند و در اخر مهراب خان با لشکر عظیمش شکست می خورد و عقب نشینی میکند و توان ادامه جنگ را ندارد از سپاهیان دو طرف سربازان بسیاری کشته شده بود و میرکمبر نیز زخمی شده بود و در اخر جام شهادت را نوشید و شهید شد.
میرکمبر غرور مهراب خان را درهم شکست و مهراب خان سخت شکست خورد در تاریخ میرکمبر سردار بنت پرچم بلوچ را برافراشته کرد.
مادر میرکمبر هم مطابق وعده ایی که به پسرش داده بود با ساز و دهل میرکمبر را خاک می کنند و قطره ایی اشک هم از چشمانش بیردن نمی افتد.
میرکمبر ثابت کرد که در سرزمین بلوچستان کم نیست اند افرادی که برای ملک و خاک خود جانفشانی ها می کنند و هنوز این دیار از فرزندان وفادار خالی نیست.
دشمن چه خودی باشد یا بیگانه هیچ گاه با او همراه و هم پیمان نخواهند شد همینطور میرکمبر سردار بنت و دهان ثابت کرد که در این سرزمین کم نیستن اند جوانانی که در مقابل ظلم بایستند و میدان را خالی نخواهند کرد.
منبع:
گارین داستان نوشته ی عبدالقادر دینارزهی
ارسالی خلیل دهقانی