نشریه آنلاین دوزبانه بلوچی و فارسی برمش
نشریه آنلاین دوزبانه بلوچی و فارسی برمش
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

یک زن قهرمان دوم حماسه میرکمبر بلوچ

کمتر کسی در بلوچستان است که با نام و حماسه­ ی ماندگار میرکمبر قهرمان قرن­های گذشته بلوچستان آشنا نباشد. میرکمبر یکی از شخصیت­های بزرگ تاریخی در بلوچستان است که بیش از دویست سال پیش در بنت از مراکز و شهرهای مهم بلوچستان قدیم زندگی می­ کرده است. وی در زمان خود به عنوان سردار شهر بنت و مناطق همجوار آن شناخته می­شده است و مردم روستاها و عشایر پیرامون آن منطقه به طبع ساختار ملوک الطوایفی آن زمان بلوچستان در پناه قدرت او زندگی می­کرده اند و طبق سنّت­های اجتماعی آن زمان او عهده دار دفاع از آن ها بوده است.

اما سبب شهرت میرکمبر جایگاه اجتماعی او نه، بلکه واقعه ­ی حماسی مشهوری بوده است که او به عنوان قهرمان آن حماسه­ ی مشهور شناخته می ­شود. چگونگی اتفاق افتادن آن حماسه­ و داستان تلخ از این قرار است که لشکری بزرگ از نواحی شرقی بلوچستان با حرکت به سمت جنوب، به بهانه­ ی اخذ و جمع آوری مالیات به غارت مردم بی دفاع می پردازند. سرکردگان این لشکر سه تن به نام های مهراب، عثمان و مزار بودند. آن ها در طول مسیر حرکت خود گله های شتر مردم را به یغما برده و سپس وارد شهرها و روستاها می­شدند؛ به اموال مردم تجاوز کرده و ساکنین را به اسارت می­گرفتند.

لشکر متجاوز غارت کنان پیش می­ آمدند تا به منطقه­ ی همجوار ملوران، بنت و دهان رسیدند. در این منطقه نیز بر طبق دستورالعمل خود به غارت شهرها و روستاها پرداختند. مردان را کشته و زنان و دخترانشان را به عنوان کنیز اختیار کرده و به اسارت گرفتند. در این گیر و دار زنی از ساکنین و مالباختگان از دست آن­ها گریخته و بی درنگ خود را به میرکمبر رساند و شرح تلخ واقعه را با وی بیان کرد.

بر اساس داستان­ها و اشعار حماسی بجای مانده از این واقعه گویا میرکمبر در آن زمان در اوان جوانی و تازه داماد بوده است، اما این واقعه آنقدر غمناک و شور انگیز بود که وی را به شدت بر آشفت. پس بی درنگ امر کرد اسبش را آماده کنند تا به میدان نبرد برود و وقتی که رفت آن حماسه­ ی تلخ امّا ماندگار تاریخ بلوچ رغم خورد و وی هرچند نتوانست در ماموریت خود پیروز شود، امّا برگی از تاریخ بلوچستان را به نام و خون شهید خود ثبت کرد. وی به همراه بیست و چهار تن از همراهان خود در گردنه­ای به نام سدیج با لشکر مهراب خان که بیش از چهار هزار نفر بودند درگیر شده و با وجود جانفشانی­های زیاد در نهایت به علّت زیاد بودن نفرات دشمن او همراهانش جام شهادت را نوشیدند.

اما هدف از نگارش این نوشتار پرداختن و معرفی قهرمانی دیگر در این واقعه یعنی مادرش سلطان خاتون است. قبل از هر چیز باید ذکر گردد آنچه در ادامه خواهد آمد بر اساس منظومه­ی حماسی 268 بندی (بند: مصراع) است که روایت گر این داستان شور انگیز است. متاسفانه سراینده­ ی این منظومه ناشناخته بوده و این منظومه به صورت سینه به سینه و شفاهی و غالباً توسط پهلوانان و خنیاگران بلوچ به شکل امروز به نسل حاضر رسیده است. باری احتمالاً با بیش و کم هایی مواجه شده است. اما مطابق با متن منظومه­ ی حماسی موجود، میرکمبر قبل از رفتن به میدان نبرد با سه شخص روبرو می­شود. این سه شخص پدرش سلیمان، همسرش مریم و مادرش سلطان خاتون هستند. با نگاهی به گفتگوی میان او و پدر و همسرش انسان با یک نگرانی و واکنش طبیعی و مورد انتظار از آن­ها در قبال رفتن عزیزشان به میدان نبرد مواجه می­شود. همسر میرکمبر که به تازگی با او ازدواج کرده است وقتی از قصد میرکمبر برای رفتن به جنگ با خبر می­شود نزد او رفته و به او التماس می­کند که به جنگ نرود:

دوست ئی در اتک گوں سنگھاں (همسرش با طلاهایی که بر خود گذاشته بود آمد بیرون)
مُزواک ءُ پنّ ءُ رنگھاں (در حالیکه خود را به خوبی آراسته و زیبا تر کرد بود)
سیم دوچ ءُ بقالی گُداں (و لباس های گران قیمت اعلا و خوش دوختش را پوشیده بود)
گوں دُر دپ ءِ بچکندگاں (با لبخندی که به طور طبیعی بر لبانش نقش بسته بود)
دست ئی جتیں دریا دل ءَ (شوهر دریا دلش را متوجه خود کرد)
کمبر ھیال کن ماں دل ءَ (کمبر قدری فکر کن)
یک ھپتگے روچ گْوستگ اَت (یک هفته طول کشید)
مئیگ ءُ تئی سیر بیتگ اَت (جشن عروسی من و تو)
سیر ءَ دو پنچ روچ نہ بیت ( از عروسی مان هنوز ده روز رد نشده است)
سیر ءِ گُد اؤں پولنگ نہ اَنت (لباس های عروسیم هنوز تمیز هستند و لکه­ای رویشان نیست)
تو اِشتگ ءُ جنگ ءَ رو ئے (تو میخواهی به جنگ بروی)
مارا کئی باھوٹ کن ئے (ما را در پناه چه کسی رها می­کنی)

زن از عاقبت تصمیم شوهرش بیمناک است. می­داند که در میدان نبرد حلوا خیرات نمی­ کنند. پس نهایت تلاش خود را به کار می­برد تا او را منصرف کند. او تازه چند روز است که با کمبر ازدواج کرده است. خود را صاحب این زندگی جدید می­داند. همین چند روز کافی بوده که او برای سالهای بعدی زندگی خود تصویرهای قشنگی را ترسیم کند. اما کمبر تصمیمش را گرفته بود. مطابق با متن حماسه کمبر زنش را طلاق می­دهد. چون میداند و مطمئن است که بازگشتی نیست. در تصمیش نیز مصمم است چون زندگی بعد از شانه خالی کردن از مسئولیت را زندگی نمی­داند:

گْوشت ئی منی دُرّیں پری (به او گفت ای فرشته­ی زیبای من)
او سومَری او گُل پری (ای همسر زیبای سومری من)
کُلّیں جنانی سَروَری (ای سرور هرچه زیباروست)
کُلّ ءِ کسانیں ھمسری (ای همسر کم سن و سال من)
روچ ءِ ءُ ماہ ءِ ایر گْوری (ای که ماه و خورشید هر دو باهم در تو جلوه گرند)
نیست اَنت ترا نیک ءُ بدی (تو هیچ بدی در حق من نکردی)
اِے سُھنان ءُ مُھراں دوست تئی (دوست من تو را طلاق می دهم)
چہ من ھُدا ءَ رُکست ئے (دیگر اجازه ات دست من نیست)
ترّ ءُ وتی مٹّ ءَ بہ گِر (برو و همانندت را پیدا کن)
مٹّے گچینی ئیں بہ گِر (همانندی انتخابی پیدا کن)
چہ من گِھ ءُ گِھتر بہ بیت (که از من هزاران بار بهتر باشد)
گوں تو وتی مٹّ دز کپ ایت… (تو هم همانند واقعی خود را پیدا کنی…)
دوست ءَ جتگ یک ھیسکگے (دوستش (همسرش)به هق هق افتاد)
سرجیگ ءُ جیگ ئی مینتگ اَنت (اشک جاری شده از چشمانش لباسش را تر کرد)
دوست ءَ کنکی زار جتگ (در کنار شوهر زار زار گریست)
دوست ئی تسلّا داتگ اَت ((کمبر) به او تسلی داد)
او گُل پری او شاہ پری! (ای گل پری ای شاه پری)
او دوست منی او دوست منی (ای دوست من ای دوست من)
جنگ ءَ جناں واتر کناں (به جنگ میروم و باز میگردم)
من گوں وتی بْراھندگاں (من با برادرانم (همراهانم)
بندی بیا اَنت گر پدا (اگر زندانی ها بار دیگر بیایند)
نند اَنت ماں شاھی کاپر ءَ (دور هم در ایوان های شاهانه شان می­نشینند)
منی جنگ ءِ توسیپ ءَ کن اَنت (قصّه ی جنگ مرا می­آورند)
ما تو بہ ننداں وژدل ءَ (من و تو بار دیگر به خوبی و خوشی بنشینیم)
ماں بزم ءُ بوپانی سر ءَ (بر روی تخت های نرم)
گُڑا ما ءُ تو گْوش ءُ کند کن ایں (آنوقت دوباره با هم میگوییم و میخندیم)

برخورد دیگر میرکمبر قبل از رفتن به جنگ برخورد با پدرش بود. پدر نیز همان واکنش مورد انتظار را نشان داد. هنگامی که او سوار بر اسبش شده و آماده ­ی حرکت می­شود، پدر بی درنگ وارد شده و افسار اسب را می­گیرد و با لحن خصمانه به او میگوید که به جنگ نرو که کشته می­شوی و بعد از تو دُنیای ما تاریک خواهد شد:

در کپت سلیمان بزّہ کار (سلیمان هراسان آمد بیرون)
گپت کمبر ءِ بور ءِ مھار (افسار اسب کمبر را گرفت)
تاب ریس ئی دات گوں پنجگاں (با پنجه­های دستش طناب را پیچاند)
کمبر ھیال کن ماں دل ءَ (کمبر قدری فکر کن)
ما کھچری اِد اتکگاں (ما برای دامداری به اینجا آمده ایم)
مُلکاں دگہ دنگ وراں (جنگ و درگیری مال انسان های معتبر است)
تو اِشتگ ءُ جنگ ءَ رو ئے (تو میخواهی به جنگ بروی)
مارا کئی باھوٹ کن ئے (ما را در پناه چه کسی رها می­کنی)

گفتگو و جدالی طولانی میان پدر و پسر رد و بدل می­شود و شاید بعضی واکنش سلیمان را نشان از بزدلی و ضعف او می­دانند. امّا چنانکه در کل منظومه نیز مشخص است این بهانه جویی ها و جلوگیری ها به دلیل مهر و محبت پدری است که نمیخواهد پسر جوانش به آغوش مرگ برود.

سومین گفتگو که در اصل اوّلین گفتگوی میرکمبر قبل از رفتن به جنگ است، با مادرش سلطان خاتون صورت گرفت. هرچند میر کمبر تصمیم خود را برای رفتن به جنگ از قبل گرفته بوده است و تغییر در تصمیم او محال به نظر می­رسد، امّا وقتی به گفتگوی او و مادرش که شاعر ناشناخته ­ی منظومه آن را به طرزی بسیار شور انگیز بیان می­کند توجه می­کنیم، متوجه این موضوع خواهیم شد که اگر مادر نیز او را منصرف می­کرد امکان تردید و تغییر در تصمیم او وجود داشت. کمبر از کاردار یا پیش خدمت شخصی خود درخواست می­کند که مادرش را به نزد او بیاورد. وقتی مادر می­رسد رو به او کرده و با لحنی که نشان از خداحافظی دارد با او به سخن می­پردازد. اما با او اینگونه سخن نمی­گوید که تصمیم اش را گرفته است بلکه کسب اجازه و تکلیف می­کند:

کُرت ئی پہ کاردار ءَ توار (گماشته ی (ندیم و مشاور…) خود را صدا زد و گفت:)
کاردار منی ماتءَ بیار (ای ندیم! مادر مرا بیاور!)
درکپتگ اَنت ماتءُ گُھار (مادر و خواھر او( از خانه) بیرون آمدند)
میر کمبرءَ کُرتگ توار (میر کمبر آن­ها را صدا زد و گفت:)
ماتی منی مات مکّھیں! (ای مادر! مادر گرامی من)
شیراں پھل کن من رواں (حقت را بهل کن که دارم می روم)
من کہ رواں داواگری (من که به جنگ می­روم)
زاناں نہ ترّاں چے بری (می­دانم که بازگشتی ندارم)

این مسئله را همه می­دانند که عزیز ترین کس برای مادر فرزند اوست. مهر مادر به فرزند قابل مقایسه با هیچ مهر و محبتی نیست. مادر که در مراحل رشد و نمو فرزند از قبل تولد تا پایان با زحمت و عشق بی انتها نقش اصلی را ایفا می­کند، همیشه آرزو و آرمان بهترین ها را برای فرزندش دارد. حتی از کوچکترین صدمه­ی وارده به فرزند خویش آنقدر پریشان و غمگین می­شود که قابل وصف نیست. با توجه به این نکته­ی مهم شاید هرکس انتظارش این است که مادر نیز واکنشی مانند پدر و همسر میرکمبر نه بلکه شدید تر از آنها برای منصرف کردن فرزندش داشته باشد. امّا اینگونه نشد و اهمیت مسائلی همچون میارجلی، مردانگی و بزرگ منشی سبب شد تا این زن بزرگ با عکس العمل خود تبدیل به قهرمانی بی نظیر در تاریخ بلوچستان شود.

ماتءَ جواب گردینتگ ات (مادر به او پاسخ داد:)
او بچ منی! بچّیگ منی! ( ای پسرم! پسر عزیزم!)
او جان منی! جانیگ منی! (ای جان و همه­ی وجودم)
میر کمبر ءُ دنگیں مُلوک (کمبر! ای آرزوی قلبی من)
بچّیگ منی چمّ ءِ چراگ (پسرم ای چشم و چراغم)
چمّ ءِ چراگ زرد ءِ مُراد (چشم چراغ و آرزوی روحم)
شیر ات پھل اَنت بچ منی (شیرم حلالت باد ای پسرم)
شیر ات پھلّ اَنت ھپت برءَ (هفت بار شیرم حلالت باد)
من پہ تئی رودینگءَ (من برای پرورش تو)
باز کش اتگ جورءُ جپا (بسیار رنج و زحمت کشیده ام)
آستیگ سُھیل دیمپاں کُتگ ((در زمان نوزادیت) آستینم را بر روی تو در برابر نور ستاره ی سُهیل میگرفتم)
بنداؤں پمے روچاں جتگ (بندهای گهواره ات را در دست گرفته و تکان داده ام)
رد داتگاں گرمیں لوار (در برابر بادهای گرم و سوزان ایستاده ام تا بر تو نوزند)
میر کمبر ءُ سبزیں سگار ( میر کمبر عزیز من)
زھمءَ جنءُ نامءَ در آ (شمشیر در دست بگیر و برای کسب نام بیرون بیا)
نام مسترانی نوک بیت (نام و یاد بزرگانت تازه میشود)
کبر پیرُکءِ ھمبوہ بیت (گور نیاکانت روشن می شود)
گر گندلی توکءَ مر ئے (اگر درون بست بمیری)
شیر ات ھرام اَنت بچ منی (شیرم حرامت باد!)
بندیگ رو اَنت دز بستگءَ (اگر اسیران، دست بسته از این جا بروند)
ڈیلّ ات بہ گنداں ھستگءَ (و تنت را خسته بی رمق ببینم)
بندیگ ماں ھارانءَ رو اَنت (و اسیران را بہ سوی هاران ببرند(برده شوند))
اسپانی تیلاں بستگ اَنت (در حالی که با طناب بر پُشت یا به دُنبال اسب ها بسته)
گْریو اَنتءُ اپسوزءَ ور اَنت (شده اند و میگریند و آه میکشند)
دردءُ جپا ھچءَ نہ بنت (رنجهایی که برایت کشیده ام بی حاصل است)
امب بُرّ اِت ءُ کرگ پل کتاں (انگار که درختان انبه را بریده و کرگ رویانده ام)
زھریں کرگ آپ داتگاں (مانند این است کہ ”کَرَگ“ تلخ را پرورش داده ام)
بے موسمءَ پاد آتکگاں (( و همچون درختی ام که) میوه ام غیر فصل و بی موسم به بار آمده است)
گوں ھمسروکاں رُستگاں (با همسن و سالانم رشد کرده ام)
سالءِ سرءَ بر بیتگاں (و از آغاز سال میوه داده ام)
بَر مُشک ءُ موراں وارتگ اَنت (ثمره ها رو موش ها و مورچه ها خورده اند)
نیست اِنت بران ءَ لزّتے (و میوه هایم مزّه ای ندارد)
ھر بر کہ تو جنگ ءَ رو ئے (وقتی که تو به جنگ بروی)
جنگ ءَ جن ئے واتر کن ئے (و پیروز مندانه بر گردی (منظور اینکه کشته شوی و جنازه ات برگردد))
تئی بندی بیا اَنت گر پد ءَ (و زندانی ها باز گردند)
نند اَنت منی کُلّ ءِ دپ ءَ (جلوی خانه ام بنشینند)
دیوان ماں شاھی کاپر ءَ (و در ایوان مجلس کنند)
بندیگ گُش ءُ کند کناں (در آنجا زندانی ها بگو بخند کنند)
تئی کوش ءِ تاریپ ءَ کن آں ( و قصّه­ی مرگ پر افتخار تو را بیاورند)
پیراں دو بر ورنا ء باں (از شدت خوشحالی احساس جوانی می­کنم)
کبر ءَ پہ ھالو اِت براں (با سرود مخصوص عروسی تو را به قبرستان می­برم)
موتک ءِ بدل نازینک جن آں (به جای سرود غم و فراغ (موتک) سرود شادی و سرور (نازینک) میزنم)
ڈُھل ءُ دمامہ ساز کن آں (آلات موسیقی آماده میکنم)
چاپ ءُ ھلو ھالو کن آں (رقص و پایکوبی می­کنم)
ھپت روچ ءَ شاتکامی جن آں (تا هفت شبانه روز جشن و سرور برپا میکنم)
دستاں وتی ھنّی کن آں (دست هایم را حنا بندان میکنم)
موردانگاں وتی مُندریک کن آں (در انگشتانم انگشتری میگذارم)
لُنٹاں وتی مُزواک جن آں (لب هایم را با مُزواک می آرایم)
چمّاں دو بر سْریمگ کن آں (بر چشمانم دوباره سُرمه میزنم)
بیکّاں  وتیگاں ساپ کن آں (موهایم را شانه میکنم)
پنگے گْوپاں ءُ کانٹ کن آں (سپس موهایم را آراسته کرده و میبندم)
بوہ ءُ دُن ءُ داب ءَ کناں (خودم را خوشگل و آراسته میکنم)
سیر ءِ گُداناں پِر کن آں (لباس های عروسی ام را می­پوشم)
نوکیں نکاھے پِر کن آں (از نو نکاح میکنم)
تئی پس ءَ دگہ سانگے کن آں (بار دیگر با پدرت ازدواج میکنم)
تئی مٹّ ءَ دو بر پیداگ کن آں (یکی دیگر مثل تو به دنیا می­آورم)

سخنان مادر میرکمبر که به شیوه­ای شور انگیز در این منظومه بیان شده­اند، حاوی درس­های بزرگی برای بشریت بوده و نشان دهنده جایگاه بالای زن در بلوچستان قدیم می­باشند. بدون شک کسی که چنین تصمیم بزرگی برای عزیزترین کس خود می­گیرد و او را تشویق به رفتن به میدان نبردی می کند که عاقبتش را خود بهتر از هرکس می داند؛ این چنین شخصی اولین بار نیست که در چالش های بزرگ مجبور به تصمیم گیری می شود. او زنی خواهد بود سرد و گرم چشیده و آشنا با تمام قوانین و اصول جامعه و می­داند که جامعه او در هر لحظه به چه نیاز خواهد داشت. در آن لحظه او به حق متوجه بود که وقت جانفشانی است. پس امر گونه پسرش را فرستاد. به او فهماند که جسم تو در درجه­ی دوم اهمیت است. در آن لحظه مهم ترین چیز نام بود. چرا که میدانست تاریخ حتماً این لحظه را قضاوت خواهد کرد و پسرش را بدون هیچ تردید و درنگی فرستاد و با شادمانی بدرقه کرد.

میر کمبر به جنگ رفت. اما با دست خالی نرفت. تا دندان مسلح رفت. بزرگترین سلاح او قوت قلبی بزرگ از جانب یک عزیز بود. به احتمال بسیار زیاد عزیزترین کس. پس مرگ برای او بیهوده نبود. زن را شاید خیلی ها جنس ضعیف بدانند. در حقیقت این صفتی است که برای همه­ی انسان ها میتوان در نظر گرفت. انسان معمولاً گرفتار احساسات شده و در مقابل آن ضعف نشان می­دهد. قهرمان کسی است که در مقابل احساس ضعیف نشود. سلطان خاتون که با تکریم احساساتش در نهایت تصمیم و عکس العملش را اینگونه نشان داد، از قهرمانان هم قهرمان تر بود. قهرمانی که در تاریخ بلوچستان نظیر ندارد.

منابع:

– جهاندیده، عبدالغفور، حماسه سرایی در بلوچستان، انتشارات معین به همکاری دانشگاه دریا نوردی وعلوم دریایی چابهار؛ چاپ اول؛1390.
– یادگاری، عبدالحسین، حماسه های مردم بلوچ، نشر افکار؛ 1386.
– شاد،فقیر، میراث، بلوچستان اکیدمی تربت؛2008.
– شاد، فقیر، هزانگ (اولی بهر)، بلوچ ادبی جهد کار بحرین، 2016.
– دُرتکیده، سید محمد، زنان قهرمان در تاریخ بلوچستان، انجمن اهل قلم چابهار، 1395.
– سپاهیان، عبدالماجد، مروری اجمالی بر نقش زنان در تاریخ بلوچستان، ماهنامه بانوک، شماره 3 و 4، 1396.
– سپاهیان عبدالماجد، میار جلی (بلوچانی یک دودے ءِ سر ءَ سَے راجدپتری ناگتال ءِ چمشانک)، شنگ نه بوتگ.

نوشته ی عبدالماجد سپاهیان

بلوچستانمیرکمبربلوچحماسه های بلوچستانبلوچستان زیبا
معرفی درست قوم بلوچ و بلوچستان ( bramsh.ir )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید