قبلنا که بچه بودم روزها و شبا پررنگ بودن و کنتراست بالایی داشتن! انقدر بالا که بعضی وقتا که میرم یه سر بزنم به خاطرات اون زمان، ذهنم روشن میشه!
حتما دلیلش این بوده که خیلی چیزها رو ندیده بودم و همین چیزهای جدید هر روز به من تجربه جدید اضافه می کرد که لذت بخش بود و پر رنگ!
تند و تند سال ها پشت هم می گذشت و یه جورایی هر سال برای من مثل یه تقویم شماتیک تو ذهنم بود که با تغییر هر فصل، رنگش یا همون تِمِش عوض می شد ولی هر چی بزرگتر شدم دقت که کردم فهمیدم چقدر هر سال که میگذره بیشتر به سالهای گذشته خودم میخندم و با خودم میگم چقدر مغزه رشد کرده نسبت به پارسال!
انگار هر چی سن بیشتر میشه رشد فکری منم تصاعدی میره بالا و به خودت میای و میبینی چقدر کمرنگ شدی! کنتراسته انگار از بین رفته یا خاطرات جدیدمون انگار یه فیلتر اومده روش.
پس یعنی اگه تجربه های جدید برامون لذت بخش و پررنگ نباشن دیگه، یعنی عاقل تر شدیم؟
نه! فقط فکر کردیم بهتر شدیم چون بهمون یاد دادن اینجوری باشی یعنی دیگه عاقل شدی!
عین خود شهر که وقتی آلوده س یه لایه طوسی رنگ رو همه چیو میگیره، زندگیامون طوسی شده، مهربون نیستیم دیگه، رنگارو یادمون رفته انگار.