من رو برای پیوستن به این شرکت یک کاریاب معرفی کرد. در واقع برای من شغل ایجاد شد. چیزی تو وبسایت نبود که من اقدام کنم. با همبنیانگذار (co-founder) شرکت صبحانه خوردم. گفت: ما میخواهیم تیم هوش مصنوعی کاربردی رو راه بیندازیم و گسترش بدیم. من هم با همون تصور قبول کردم. قبل از اون در مراحل مصاحبه با دو نفر صحبت کرده بودم که هر دو خیلی جوان بودند و یکیشون لیسانس مکاترونیک داشت و کمی تا قسمتی کارهای قبلی من رو میفهمید. وقتی من رفتم داخل، اون پسره بعد از یک مدت از شرکت رفت. وقتی رفت معلوم شد که اینها اصلا کسی رو برای هوش مصنوعی ندارند.
از وقتی وارد شده بودم، یک مدیر داشتم که اصلا در جریان تیم هوش مصنوعی نبود. من هم فکر میکردم نقشش امضاء کردن مرخصی و حل مشکلات من باشه. اون به من میگفت بیا این درسها رو بخون و مدرک مهندسی داده رو بگیر. من هم درسها رو نگاه کردم. دیدم مطالب خوبی است. اما در اولویت من نبود. نقش اصلی من کمک به گرفتن پروژههای هوش مصنوعی و رشد گروه بود.
اون همکارم که رفت، اون یکی عضو گروه که نرمافزار خونده بود، فکر میکرد که حالا شده مقام ارشد گروه. هر چی من پیشنهاد میکردم که ما باید یک روال کاری سیستماتیک داشته باشیم که بتونیم به تعداد لازم تو اَبر CPU و GPU بیاریم بالا، کارمون رو انجام بدیم و پسشون بدیم، قبول نمیکرد. میگفت ما اول باید تئوری کار رو یاد بگیریم. وقتی پروژه بیاد مهندسهایی داریم که اون کارها رو میکنند. تو جلسات هفتگی هوش مصنوعی که با همبنیانگذار برگزار میشد، سر این قضیه به توافق نرسیدیم. قرار شد روی آمادگی برای پروژهای که قرار بود بیاد کار کنم.
تو جلسه دوهفتگی با مدیر بهش گفتم که ما باید تلاشهامون در راستای کارهای هوش مصنوعی با هم هماهنگ کنیم. الان هر کسی داره یک کاری میکنه و این پسره هم داره به من دستور میده. مدیر تو این جلسه چیزی نگفت. عصری اومد که بیا بریم با هم صحبت کنیم. گفت تمام کارهایی که داری رو متوقف کن. هفتهی دیگه با استفاده از دو تا دیتاست (dataset) یک پروژه یادگیری ماشین انجام بده. ازش پرسیدم تنها خواستهی پروژه استفاده از دو تا دیتاست هست؟ گفت آره. مشخص بود که رفته با اون یکی مدیر صحبت کرده و اون، همون پروژهای رو که داده بود به دو تا مهندس تازهکار، که یادشون نبود بردار و ماتریس چه فرقی با هم دارند، به مدیر من گفته.
در واقع شکایت من به مدیر اوضاع رو بدتر کرد. تو اون هفته من داشتم رو آمادگی برای پروژه مشتری کار میکردم. ایده کار رو من پیشنهاد داده بودم. اما اون مهندس جوان به صورت تکلیف به من داد و خودش و یکی دیگه که کلاس اسپارک رفته بود، هفتهای دو جلسه با من میگذاشتند که ببینند کارم رو درست انجام داده باشم. جالب این بود که منی که تا حالا تو عمرم یک خط جاوا ننوشتم، بعد از چند روز کشتی گرفتن تونستم مشکلات فایلهای jar رو حل کنم و اون دو تا مهندس نرمافزار جاواکار اسپارکبلد، هیچ کمکی نتوانستند بکنند. اما جالب این بود که تو جلسهها حرف من رو قطع میکردند و کارم رو برای خودم توضیح میدادند.
تو هفتهای که قرار بود تمام کارهام رو متوقف کنم و فقط رو پروژهای با دو تا دیتاست کار کنم، کار آمادگی برای پروژه مشتری رو جواب گرفتم. به مدیر هم گفتم که من نزدیک به اتمام کار هستم، خوبه که این رو نیمهکاره رها نکنم. بعد یک نامه نسبتا طولانی نوشتم و برای مدیر توضیح دادم که تا حالا داشتم چه کار میکردم. اتفاقا داشتم از دو تا دیتاست استفاده میکردم. اینه که پیشنهاد میکنم این چند تا هدف رو با هم ترکیب کنیم و با هم انجام بدیم. هم از دو تا دیتاست استفاده شده، هم یک زیرساخت برای پروژههای بعدی ایجاد میشه، هم با گوگل همکاری میکنیم (تو جریان کار داشتم با یک مهندس گوگل در کالیفرنیا همکاری میکردم). فرداش اومد گفت نه، فعلا همون کاری که گفتم رو انجام بده، بعداً دربارهی پیشنهادت صحبت میکنیم.
من هم بنای لجبازی نداشتم. گفتم بگذار یک کار کوچک با دو تا دیتاست انجام بدم تا این راضی بشه. بعد به تدریج به سمتی که زیرساخت داشته باشیم حرکت میکنیم. همون شب تو خونه سه تا نوتبوک پایتون آماده کردم، دو تا شبکه عصبی و یکی رگرسیون خطی. بعد نشون دادم که رگرسیون خطی با ۹ تا پارامتر از شبکه عصبی با ۴۸۰۰ تا پارامتر بهتر کار میکرد. فرداش هم تو گردهمایی هفتگی پروژههای شرکت، اینها رو ارائه کردم و گفتم شبکههای عصبی لزوما همیشه بهترین راه حل نیست، یکی از ابزارهایی است که باید در جای مناسب ازش استفاده کرد.
فرداش جمعه بود و جلسهی هفتگی هوش مصنوعی با همبنیانگذار شرکت بود. اونجا گفتم مدیر گفته کارهات رو متوقف کن و یک کاری با دو تا دیتاست انجام بده. به نظرتون بهتر نیست هماهنگتر باشیم و مدیر من اون یکی باشه که خودش پروژهی دو تا دیتاست رو تعریف کرده؟ همبنیانگذار گفت نه، فعلا مدیرت همینه. بعدها در جریان کار ممکنه اونی که میگی مدیرت بشه. اینجا من متوجه شدم که خود همبنیانگذار هم ارادهی چندانی برای گسترش تیم هوش مصنوعی نداره و این جلسات هفتگی هم هی زمانش تغییر میکنه و وقتی میاد هم اصلا حواسش نیست تا وقتی ازش سؤال میکنی. بعد میپرسه چی گفتی؟ بعد هم یک رهنمود کلی میده.
دوشنبه این هفته، مدیر یک جلسه هماهنگی با من گذاشت. گفت ما خیلی از کارآیی تو ناامید شدیم. ارائهات هم خیلی بد بود. اصلا به جزئیات توجه نکرده بودی. کدی که نوشته بود اصلا کیفیت خوبی نداشت. ازش خواستم بیشتر توضیح بده که به چه جزئیاتی توجه نکردم. خودش نتونست بگه. به لپتاپش نگاه کرد و یادداشتهای اون همکار جوانم رو خوند. گفتم خیلی خوبه که ما این گفتگو رو داریم. ایرادهای کار رو به من بگید تا من برطرف کنم.
شب فکر کردم دیدم از هوش مصنوعی دیگه چیزی نمونده و این مدیر و اون جوان میخواهند با زور و قلدری سوار من بشوند. اون همبنیانگذار هم خودش رو کنار کشیده. وقتی من اومدم قرار این نبود. به همبنیانگذار پیام دادم که اگر نظر مدیر، نظر شرکته، به نظرم خوبه که راهمون رو از هم جدا کنیم.
فرداش رفتم سر کار. هیچ جوابی برای پیامم نیامد تا این که مدیر برای یک جلسه هماهنگی دیگه من رو دعوت کرد. من هم در طول روز کامپیوترم رو تمیز کردم. مطالب شخصیم رو پاک کردم و قبل جلسه داشتم تو سایت شرکت دنبال قوانین استعفاء میگشتم که چیزی پیدا نکردم. از کارگزینی پرسیدم، خانمه گفت باید باشه. گفتم لطفاً برام بفرستید. چند دقیقه بعد رفتم تو جلسه، دیدم مدیر با همون خانمه نشسته. گفت که ما میخواهیم از کارهایی که برای شرکت کردی تشکر کنیم و بگیم که امروز روز آخر کارت هست. من هم خوشحال شدم که اتفاقا من هم میخواستم همین رو بگم!