امروز قائدتا از اون روزاست که باید حواسم حسابی از همه چی پرت باشه بس که کار دارم ولی نمیدونم چرا بازم اینجام و میخوام حرف بزنم تا با ذهن خالی تری برم سراغ بقیه کارام
همش تو کله امه. شب و روز و وقت و بی وقت نمیشناسه همیشه هستش و همیشه حتی اگه هزارتا کار داشته باشم یه گوشه میشینه از دور بهم نگاه میکنه. دلم میخواد ازش فرار کنم، از این رویای محال ولی نمیشه. چطوری آدم میتونی از چیزی که عمیقا ته قلبش داره فرار کنه. امیدوارم تا با گذر زمان حل بشه. کم رنگ بشه.
واقعا نمیدونم چه کاری درسته اینکه بذارم انقدر تو ذهنم باشه تا دیگه خسته شم یا اینکه هر وقت اومد تو ذهنم ازش فرار کنم تا کم کم از سرم بیافته. نمیدونم...
امروز قائدتا نباید اینجا میبودم.