بِسمِ رَبّ النّور
توی یکی از روزای گرمِ تابستون طبق روالِ هر ماه بلند میشم تا آماده بشم برم مطب توی راه به این فکر میکنم که خدا کنه مثل دفعه قبل مجبور نباشم یک ساعت ایستاده بمونم تا نوبتم بشه...
از ماشین که پیاده میشم خیابون ها رو میبینم که خلوتِ ،خلوتِ، توی اون ساعت از روز ،توی یه ظهرِ گرمِ تابستونی پرنده هم توی خیابونای شهر پر نمیزنه چه برسه به آدم،
یه نگاهی به ساعتم میندازم احتمالا خیلی زود رسیدم از چهار راه بدون اینکه لازم باشه نگاه کنم که چراغ ،سبزه یا قرمز رد میشم. به اولین پیچ که میرسم وارد یه کوچه میشم و چند قدم که راه میرم نگاهم به تنها ساختمان پزشکان اون کوچه میفته ، واردش میشم ، از پله ها که بالا میرم با خودم فکر میکنم خدا کنه دیگه اینقدر زود نیومده باشم که مجبور بشم توی این هوای گرم پشت در منتظر بمونم ولی خیلی طولی نمیکشه که ، بله، چشمم میوفته به یه قفل گنده که زده شده به در مطب و نشون از اون داره که هنوز هیچکس نیومده و از اقبال قشنگم ایندفعه رو باید پشت در منتظر بمونم.
چند دقیقه ای رو با نگاه کردن به در و دیوار اونجا و با بی حوصلگی و البته گرفتن چند تا عکس از خودم و اونجا سر کردم تا اینکه دیدم صدای پای یه نفر میاد ،یه لحظه امیدوار شدم که بالاخره منشی مطب اومد الان درو باز میکنه و حداقل مجبور نیستم ایندفعه رو سر پا و ایستاده منتظر بمونم اما با دیدن دختری با یه پیراهن گلگلی امیدم به یاس تبدیل شد و برخلاف همیشه که وقتی آدم جدیدی میبینم کلی بهش نگاه میکنم (میدونم شاید عادت عجیبی باشه و آدما رو اذیت کنه ولی قصد بدی ندارم فقط از دیدن آدم های جدید، کسایی که نمیشناسم به وجد میام و دوست دارم نگاشون کنم شاید با این کار میخوام به فکرشون نفوذ پیدا کنم ،یا بدونم چجور آدمایی هستن ، گاهی هم برای اون آدما با خودم سناریو سازی میکنم یا شاید هم فقط میخوام سر گرم بشم ، بعضی وقتا هم با لبخندشون روبرو میشمو با یه لبخند جوابشون رو میدم ولی اون روز خیلی حال و حوصله اینکارو نداشتم و...)دیده ندیده نگاهمو ازش گرفتم.
اما اون تا به بالای پله ها رسید و نفسی تازه کرد بدون توجه به اون قفل گنده روی در به من سلام کرد و پشت بندش با یه مهربونی ذاتی که از چشماش هم مشخص بود گفت شما چقدر قشنگی ماشاءالله از پشت ماسکم زیباییتون معلومه(:
همینقدر بگم به اون اندازه ای که تعجب کردم به همون اندازه هم خوشحال شدم و حال و احوالم به کل عوض شد حالا بماند که من مثل شوک زده ها فقط گفتم شما هم همینطور...
یا بماند که بعد ها هر چی فکر کردم دیدم هیچ زیبایی تو اون تیپ کاملا مشکی با دوتا ماسک گنده ای که به صورت زده بودمو و (اون موقع اوج کرونا بود ،همون موقع ها که دوتا دوتا ماسک میزدیم) یکیشم اون ماسک، سه بعدی ها بود که آدم رو شبیه اردک میکنه?
حالا هم که فکر میکنم میبینم بیشتر شبیه جوجه اردک زشت بودم ?
اما اون دختر انگار هیچ کدوم از اینا رو ندیده بود و با خودش عهد کرده بود به اولین نفری که میرسه این جمله رو بگه با خودش عهد بسته بود تا توی اون حال و اوضاعی که حال همه بد بود و احوال همه ناخوش، به اولین نفری که میرسه بهش حال خوب رو هدیه بده ، یا شایدم انقدر نگاهش به اطرافش زیبا بود و اطرافش رو از یه دیدگاه دیگه نگاه میکرد که واقعا زیبایی دیده بود یا شاید هم من واقعا زیبایی داشتم که خودم نمیدیدم...
گذشته از همه این ها که حدس و گمان من بود ،حال و احوال من اونروز به شدت تغییر کرد و به آنی بی حوصلگی جای خودش رو با یه احساسِ خوب شبیه به اومدن یه نسیم خنک توی یه روز گرم تابستونی عوض کرد انقدری که هنوزم که هنوزه بعد از گذشت تقریبا یکسال از اون روز هنوزم اون روز و اون دختر پیراهن گلگلی رو به وضوح یادمه . و خلاصه بعد از چند دقیقه انتظار و اومدن منشی مطب که دیگه برای منم فرقی نمیکرد زود اومده یا دیر هر دو رفتیم داخل و تازه فرصت کردم نگاهش کنم یه دختر شاید هم سن و سال خودم با یه پیراهن گلدار قشنگ به تنش، و چارقد گلگلیِ مثل پیراهن به سرش و ناخون های به رنگِ زردش و چشمای مهربونش و لبخندی که از پشت ماسک هم میشد دیدش، دخترک پر از انرژی مثبت بود و مهری که دوست داشت نثار غریبه و آشنا کنه...
چقدر دوست داشتم منم اونجوری بودم(:
چقدر خوب میشد اگه هممون یه دختر پیراهن گلگلی توی وجودمون داشتیم(:
و ختم کلام همونیه که اول گفتم: غریبه ای در جایی از این دنیا برای اینکه با او مهربان بودی هنوز تورا به خاطر دارد، مهربان باش.
یا حق...