ویرگول
ورودثبت نام
دخترِ پروانه ای?
دخترِ پروانه ای?
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

کسی که میخواست نجات دهنده باشد...

بِسمِ رَبَّ النّور

همیشه دلش میخواست به همه کمک کنه،دلش میخواست یاری گر باشه

همیشه حسرت میخورد که چرا انقدری دستش وسعت نداره که وسعتِ دردِ خیلی هارو پوشش بده،که مرهم زخم خیلی ها بشه

همیشه میگفت:میدونی کاش اینقدر تواناییشو داشتم که نزارم هیچ دلی غصه دارِ نداری باشه ،هیچ چشمی اشک بارِ ناتوانی باشه...

همیشه تو رویاهاش غوطه ور بود و خودشو میدید و روزی رو که بتونه هم به رویای خودش هم به رویای هرکسی که میشناخت و نمیشناخت حقیقت ببخشه

هر وقت نگاش میکردی میدیدی که به یه جایی خیره شده و اینجا نیست اصلا،بعد میفهمیدی غرقِ تو دنیای آرزوهای شاید محالش

اما بعد از مدت ها دیدم که دیگه از اون خیره شدنا به یه جا و تو فکر غرق شدنا خبری نیست

چی شده بود؟فهمیده بود رویاهاش محال و نشدنی هستن؟فهمیده بود یه دست نمیتونه برای همه مرهم باشه ؟

به همه اینا فکر کردم اما وقتی از خودش پرسیدم که دیگه دلت نمیخوادبه هرکسی ‌که میشناسی و نمیشناسی کمک کنی؟ یا اینکه همه اون حرفای انسان دوستانت کشک بود؟

لبخند زد و گفت:کشک نبود شاید یه جورایی واقعیت پیدا کرد...

میدونستم که هیچی تغییر نکرده و فقط این حرفای اونه که تغییر کرده اولش فکر کردم بازم داره خیال پردازی میکنه

اما انگار فهمید،شروع کرد به تعریف یه خاطره

گفت: یادمه فلان تاریخ،فلان جا رفته بودم برای خریدنشسته بودم تو ماشین کنارِ خیابون و مثل همیشه ،تبسمی کرد و گفت: به قول تو غرق رویا و خیره به یه جا،به خیابون نگاه میکردم ،یه پیرزن شاید هفتاد یا هشتاد ساله کنار خیابون ایستاده بود یه دستش عصا بود و یه دستش خریداش انگار میخواست از خیابون بگذره اما عبور تند ماشین ها بهش اجازه نمیدادن، یه نگاه به اینور میکرد و یه نگاه به اونور، مستاصل بود و انگار منتظر یه چیزی بود. یهو چشمش به من افتاد چند دقیقه ای نگام کرد منم نگاش کردم انگار تو چشماش یه چیزی بود ،یه حرفی که اون لحظه نفهمیدم چیه چون مثل همیشه هوش و حواسم جای دیگه ای بود .تا اینکه طولی نکشید که یه مرد جوون که از قضا رهگذرم بود اومد و دست پیرزن رو گرفت و کمکش کرد که از عرض خیابون رد بشه .

با اشتیاق منتظر بودم ادامه داستانشو بشنوم اما چند لحظه ای به سکوت گذشت،انگار که سفر کرده بود به اونروز و به فکر فرو رفته بود، با این حال نفسی گرفت و دوباره شروع کرد به گفتن:

بعد از دیدن این صحنه و کمک اون مرد رهگذر به اون پیرزن انگار که یکی دستمو گرفته باشه و باشتاب منو از دنیای خیالی خودم بیرون کشیده باشه،یکهو به خودم اومدم .

میدونی بعد از اون ماجرا چی دستیگرم شد؟

منتظر نگاش کردم

گفت:فهمیدم که نباید همش منتظر بمونم تا یه روزی، یه جایی، یه وقتی همه چیز برای خودم عالی رقم بخوره تا بتونم به بقیه هم کمک کنم نباید منتظر شرایط خوب برای خودم باشم تا بتونم شرایط خوبو برای دیگرانم رقم بزنم شاید اون چیزی که من برای خودم تو ذهنم دارم هیچ وقت اتفاق نیفته.پس من نباید هیچ وقت دستِ هیچ کسی رو بگیرم؟

گاهی برای کمک کردن به دیگران نیاز نیست خودت تو بهرین شرایط باشی ،گاهی با دست خالی هم میشه کمک کرد.

اونروز اون پیرزن با نگاهش از من کمک میخواست یه کمک خیلی ساده و آسون که از دست هر کسی برمیومد ،ومنی که همیشه دنبال فرصتی برای کمک کردن به دیگران میگشتم وقتی یه فرصت پیش اومد اونو از دست دادم شاید چون منتظر یه زمان و مکان دیگه بودم، زمان و مکانی که به خیال خودم بتونم دنیا رو نجات بدم.

اما دنیا همین آدمای ریز و درشت و پیر جوونی هستن که ما میبینم ،اگه هرکدوم از ما به اندازه یه دست گرفتن و از خیابون رد کردنِ یه سالمند به همدیگه کمک کنیم وحواسمون در همین حد و اندازه هم به حالِ همدیگه باشه ، دیگه دنیا نیازی به ابرقهرمان برای نجات نداره...

یاحق


کمکمهربانینجات دهندهقهرمان
در پیله نمان؛ بشکاف غمِ دورت را...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید