شاید همواره از بالاترین سطوح تفکری جامعه شنیده باشید: «جامعه مصرف گرا، هیچگاه به رستگاری نخواهد رسید!». شاید گاها نیز از همان سطوح تفکر شنیده باشید: «تولید، تولید و... تولید!». تولید ملی، کارگر ایرانی، محصول فلان و هزار و یک جو اصطلاحات مشابه، که سعی دارد انگیزه تولید و تولیدکننده را افزایش داده و چرخ اقتصاد را از همین طریق بچرخاند، البته همزمان با تلاش برای فرهنگ سازی و مبارزه با مصرف گرایی! و این دقیقا یکی از پارادوکس های ایدئولوژیکی است که بواسطه تفکر درویش معابانه حاکم، در حال تبلیغ است!
البته که این مسئله هزار عامل تاثیر گذار دیگر دارد، بحث اقتصادی، قدرت خرید و عوامل دیگر نیز در این سوگیری دخیل هستند ولی صحبت بر سر یک موضوع مهم است: «بلاتکلیفی».
⚠️ رفع مسئولیت
همه ما متفکران عام (راننده تاکسی ها، مردم کوچه و خیابان، خوانندگان اخبار و دنبال کنندگان مباحث روز!) منابع مشاهداتمان همان هایی است که باید باشد؛ منابعی که در دسترس عوام قرار می گیرد، برای انتقال اخبار، پروپاگاندا یا هر نوع تزریق تفکر دیگری، داخلی و خارجی، معتبر و زرد، عمیق و سطحی، همان منابعی که گاها پارازیت رویشان است، همان منابعی که گاها به جک می مانند تا اخبار سراسری. پس قاعدتا، از آنها، چیزی منتج نمیشود، به آن استناد نمی توان کرد و قطعا فارق از درستی یا نادرستی آنها، مطرح شده. پس همین ابتدا، باید عرض کنم؛ مطلبی که در ادامه بدان اشاره کنم، در واقع فهم بنده است به عنوان یک تفکر عام که سوادی در سیاست یا جامعه شناسی ندارد، و فقط سعی میکند با نگاه به مسائل ببیند مشکل کار کجاست.
سیاست کلانی که سیاست گذاران ما پیش گرفته اند، روندی نیمه کومونیستی و نیمه سوسیالیستی است، در آن تفکر لیبرال حاکم است، نئولیبرالیسم مشهودی در آن مشاهده می شود، آغشته به مذهب شده، و نوعی جمهوری خواهی خودساخته قلمداد می شود! آش شله قلم کاری است که بیشتر به مانور شرایط بحرانی میماند تا سیاست کلان! در این رویکرد با پیروی از سیاست های جذاب و کم خرج کومونیستی، همواره سعی میشود که سطوح مخلتف نیاز در همه لایه های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و... در داخل خود همین اجتماع مرتفع گردد. در این حالت، به نظر نیاز به افزایش تولید آنطور که اقتصاد امروز انتظار دارد؛ وجود ندارد. چرا که تولید کننده صرفا باید نیاز یک عده محدود از انسان ها را که گاها همواره هم از آنها خرید نخواهند کرد را برآورده کنند، تا اینجای داستان منطقی به نظر می رسد. نیاز محدود یک جامعه، و تولید محدودی که پاسخگوی کمابیش آن نیاز باشد. در این مدل، چون تامین کننده نیازها، اغلب خود دولت، حکومت یا دستگاه های کلان هستند و محدودیت تولید دارند، نیاز است که مردم (تفکر غالب) به قناعت تشویق شوند تا با مصرف گرایی، کار نکنند که تامین کننده نیاز داشته باشد کار اضافه تری کند.
بعد از این، یک مسئله کوچک بوجود می آید، تولید کننده، دستگاه کلان، دولت، حکومت یا هر نهاد دیگری، پس از مدتی میبیند که در درآمدش پیشرفتی حاصل نمیشود، (در حالی انتظار دارد بدون فرضا اضافه کردن خط تولید، سرعت و تعداد تولید، فروش و نتیجتا درآمدش روز به روز افزایش یابد). پس به فکر فرو رفته و با خود خلوت مینماید: «حال چه باید کرد؟».
تبلیغات، چیزی که مردم را تشویق به خرید کند! چاره همین است. البته در مدل تفکر کمونیستی، مصرفگرایی، کاری است بسیار مذموم و نکوهیده، ولی خب چاره ای نیست، مردم باید بیشتر از همان آشغال قبلی بخرند! پس تبلیغاتچیها شروع می کنند به تبلیغات اجناس بنجل. پول هنگفت به جیب میزنند و تولید کنندگان را با فروش بالاتر مواجه می کنند. بعد از آنکه تولیدکننده انبارش خالی شد و فروشش به چندین برابر ظرفیت تولیدش رسید، مجدد به فکر فرو میرود: «حال چه گلی بر سر کنم؟». او از خود میپرسد: «من که دارم مثل سگ میفروشم، پس باز هم چرا روز به روز درآمدم افزون نشود؟». اینجاست که بخش تاریک علوم مختلفی مثل جامعه شناسی، اقتصاد کلان، سیاست و البته تاریخ! به کمک او آمده و فکر بکری به سرش می زند:
«باید مردم را در کف همین آشغالی که تولید کرده ام، بگذارم» و سپس واردات را ممنوع کرده، همه رقیبان را ناکاوت کرده و بازار را خالی از جنس میکند. در این شرایط، مردم که نیاز به فلان جنس را پیدا کرده اند، در به در در بازار به دنبال جنس می گردند، بازار سیاهی که توسط خود تولیدکننده شکل گرفته آن جنس را دست به دست، هر روز گران تر از دیروز میچرخاند. حال در این بین هم فرصت خوبی دارد تا انبارهای خود را از تولیداتش پر کرده و به مردم وعدههای واهی مثل پیش خرید، پیش ثبت نام، ریزش قیمت و... دهد. بعد از آنکه گندش درآمد که انبارهایش پر از جنس بنجل تولیدیاش شده، دیگر وقت آن است که فروش خود را نه به صورت مستقیم بلکه در همان بازار مکاره ای که راه انداخته با چند برابر قیمت قبل شروع کند. آن وسط برای محکم کاری، دعوای زرگری را بین خود و دوستانش راه میاندازد تا مظلومیتش را ثابت کند.
تمام اینهایی که خواندید، خواب یا کابوس نبود! سکانسی از برنامه های طنز احمقانه هم نبود! شرایط هر روز اینجا بود که در چندین سال اخیر با پوست و گوشت و استخوان حسش کردیم. مردم بدبخت، الان هم مصرفگرا شده اند و هم بیپول تر از همیشه. چاره ای جز مصرف ندارند، پولی هم بابت مصرف برایشان باقی نمانده، مصرف همان زبالههای فلان کمپانی. در این بین فقط یک چیز همچنان کما فی السابق به قوت خود باقی است: «توصیه اکید به قناعت». تلویزیون ملی، رادیو، جراید، احادیث، توصیه های بزرگان، همه و همه، مردم را به قناعت پند میدهند. وضع طوری میشود که حین همان برنامه تلویزیونی که دارند از فواید قناعت صحبت میکند تبلیغاتی با رویکرد مصرف گرایی پخش می شود که منجر به ترک خوردگی ناگهانی بیننده در همان لحظه میشود!
افزایش تولید، گردش چرخ اقتصاد، کار ملی، کارگر ایرانی و... را باید از اقتصادی انتظار داشت که چرخه مصرف سالمی داشته باشد، باید از تولید کننده ای انتظار داشت که بتواند به غیر از روش کلاهبرداری، با روش های دیگری هم تولید کند و دست مصرف کننده برساند. از طرف دیگر تولید کننده، افزایش خرید و مصرف را باید از جامعه ای انتظار داشته باشد که پولی بابت مصرف برایش مانده باشد، افزایش نرخ خرید را باید از خریداری انتظار داشته باشد که پس از هر بار مصرف، بدبخت و بدبخت تر نشده باشد!
خب پس در این شرایط چه کنیم؟ هیچ، یاوههای قناعت و این طور چیزها را سر دهیم. آخر سر هم نفهمیدیم برای افزایش تولید، بخریم؛ یا برای قناعت، نخریم؟
گیجی، تنها نیاز حال حاضر چنین ساختارهایی در چنین شرایطی است. در کل، مُسَکِنها، در واقع برای اینکه درد را تسکین دهند، سلول های عصبی را دائم گمراه میکنند! این دقیقا اتفاقی است که برای مردم باید بیافتد: «بلاتکلیفی، گیجی و سردرگمی». ولی واقعا تا کی؟ مشخص نیست. تا زمانی که بلاجبار این مسکن ها دریافت میکنیم، منشا درد مشخص نیست، علتش هم مشخص نیست، نتیجتا چارهاش هم مشخص نیست. ولی در کل چیزی که کاملا مشخص است آن است که تا زمانی که با این مسکنها خوشحالیم، وضعیت هیچ تغییری نخواهد کرد. نسل به نسل، فرسوده تر، ترسو تر، غمگین تر و بی فایدهتر... ?