اتاقش بوی خودکشی میداد، بغلش که میکردی بوی ناراحتی مشامت را آزار میداد، چشمانش، آه از چشمانش، برای اولین بار چیزی را نشان نمیدادند اما اگر به آنها خیره میشدی متوجه میشدی که هر شب میگریند، با وجود تمام اینها میگفت زندگی ادامه داره، نمیدانم چه چیزی در این زندگی کوفتی دیده بود که امیدوار بود، اگر از ناامیدی رو به مرگ بودی یک ساعت پای صحبتهایش مینشستی به تمام وجودت امید به زندگی تزریق میکرد، اما باز هم نمیدانم خودش چگونه با این اوضاع زنده بود؟ از بوی خون خانهاش خسته نمیشد؟