محکم روی زمین می کوبیدم...
جیغ میکشیدم،فریاد میزدم...
اشکام قطره قطره از روی گونه هام روی قلبش میریخت...
داد میزدم،رو سرش نه،برای بیدار کردنش...
مگه نمیگفت اشکام جادوییه پس کو؟چرا زنده نمیشد...
صداش میکردم،با داد های پی در پی که با جیغ همراه شده بودند و حنجرم رو پاره میکرد...
مهم نبود!فقط مهم اون بود،بیدار کردنش...
سرمو روی قلبش گذاشتم...
قلبش نمیزد؛مگه قرار نبود باهم بمونیم؟
موهای کوتاه پسرونشو توی دستام گرفتم و اینور اونورش کردم...
نه قرار نبود از دستش بدم. سعی کردم احیاش کنم،نه زور توی دستام نبود...
فشار توی بدنم زیاد تر از فشار هوا بود و احساس میکردم بدنم داره متلاشی میشه...
باد توی صورتم میخورد اما نمیتونستم نفس بکشم...
همه دورمون جمع شده بودن...
صداهاشونو نمیشنیدم...
فقط صحنه و صدای برخورد ماشین و بسته شدن چشماش تکرار میشد...
خونش روی پاهام و زمین ریخته بود...
زمین سرد بود و سردی زمین منو نگران میکرد...
یکی از خانم ها جلو اومد و سعی کرد اون رو بغلش کنه و تو ماشین بذاره...
صدای بوق ماشین ها میومد...
یکسری از مردا دنبال ماشینی که با سرعت غیرمجاز به جونم زده بود و باعث بسته شدن چشماش شده بود می دوییدند و صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین با صداهای مختلف دور و اطراف توی سرم به صورت مکرر تکرار میشد...
کاش یکبار دیگه چشمای عسلیشو می دیدم...
کاش یبار دیگه با صدای قشنگش اسممو صدا میزد...
چراغ امید توی دلم خاموش شده بود و دیگه امیدی برای زندگی نداشتم...
مثل درخت پر از شکوفه ای بودم که از ریشه پوسیده و تموم شکوفه هاش از بین رفتن...
با گذاشتنش توی ماشین منم به زور بلند شدم و تلو تلوخوران و با کمک مردم بلند شدم و سمت ماشین رفتم...
روسریم از روی سرم به دور گردنم افتاده بود اما بی تفاوت داخل ماشین نشستم و همونطور که باهاش صحبت میکردم اشک هامو پاک کردم...
سرشو روی شونم و سرمو روی سرش گذاشتم...
و این بود پایان خنده ها و چشمان عسلی اش و شروع دردناک این واقعیٺ:)...!
• ۱۷ مࢪداد ۱۴۰۰،شࢪو؏ِ واقعیٺِ اول •
وجود نامیرا •?•
#حدیث_پویان