حدیث پویان(c.v.r)
حدیث پویان(c.v.r)
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

•۱۷ مرداد ۱۴۰۰,ساعت 19:20•

چشمام رو به زور باز کردم...
نور لامپ مسقیم به چشمام میخوره که باز چشمامو میبندم.
سِرُم رو روی دستم احساس میکنم.
روی پهلوی چپ میچرخم و دستم تیر میکشه،بی تفاوت به درد توی دونه دونه ی سلولام روی تخت می نشینم.
چشمامو باز میکنم و دنبال گوشیم میگردم.
صفحشو روشن میکنم،قفل میشم رو عکس من و اون باهم روی صفحه گوشیم و مثل بچه هایی که دلشون برای مامانشون تنگ شدهـ بغض میکنم.
ساعت گوشیم 19:23 دقیقه رو نشون میده.
خیلی کم از سرمم مونده اما نمیتونم تحمل کنم.
میخوام آنژیوکت رو ار دستم در بیارم که صدای کشیده شدن پرده به گوش میرسه.
دراز میکشم و خودمو به خواب میزنم.
پرستاره...
با صدای مردونه صدام میکنه:خانمِ...پویان!
ری اکشنی نشون نمیدم که میخنده:میدونم بیدارید.باید کارهای جسد رو انجام بدید...
بغض میکنم،سعی میکنم گریه نکنم و احساس میکنم گلوم داره از بغض پاره میشه.
اشکام از گوشه چشمام روی بالش میریزه.
دستشو روی صورتم میذاره که بلند میشم:چیکار میکنی؟
خودشو عقب میکشه:ببخشید!
جلو میاد که سرم رو در بیاره که دستمو میکشم و خودم آنژیوکت رو خیلی سریع از دستم در میارم.
بلند میشم که سرم گیج میره اما محکم می ایستم.
پرده رو کنار میکشم و بیرون میرم.منتظر میمونم بیاد و راهنماییم کنه...
جلوتر راه میره و پشت سرش راه می افتم.
پاهام جون رفتن نداره،شاید نمیخواد بدن سرد و چشمای بستشو ببینم...
ولی اهمیت نداره و به زور قدم برمیدارم،گاهی بعد از هر چند قدمی که میزنم چند دقیقه پاهام رو روی زمین سر میدم.
کلید رو از جیبش در میاره و در فلزی رو باز میکنه.
وارد راهروی سرد و تاریکی میشیم که هر لحظه بودنش توی اون راهرو ترس و خوف رو توی تک تک ذره های بدنم به وجود میاره.
صدای دخترونه ی قشنگش رو میشنوم،داره برام آهنگ مورد علاقشو میخونه.سرمو محکم میگیرم و روی زمین میشینم.
پرستار به سمتم میاد و از دست زدن بهم خودداری میکنه:میخواید برگردیم؟
سریع باند میشم:نه نه! خوبم...
یه دروغ دیگه!من اصلا خوب نیستم،ذره ذره بدنم میسوزه و با سوزشش باعث میشه تو هر لحظه به زور راه برم.سرم درد میکنه و معدم میسوزه.
در آخر رو باز میکنه.بوی فرمالین باعث میشه بینی و گلوم به شدت بسوزه.
وسط اون بخش یه تخت و یه جسدی که با پارچه سفیدی پشونده شده بود قابل رویت بود.
پارچه سفید خونی شده بود،دلم ریش شده بود و دعا میکردم اون جسد جون من نباشه...
به کابین ها نزدیک تر شدیم،در کابین رو باز کرد و برانکارد رو در اورد.
قلبم تند میزد و نفسم بند اومده بود.
آروم پارچه سفید رو از روی صورتش برداشت.
چشمام پر از اشک شده بود و نمیتونستم ببینم.
دستمو پشت سر هم روی چشمام میکشیدم تا اشکامو پاک کنم اما اشکام تمومی نداشت.
آروم لب زدم:میشه تنهامون بذارید؟
-نمیش..
صدام میلرزید:لطفا...
-10 دقیقه فقط!
و با گفتنش منو با جسدش تنها گذاشت.
حالا تنها بودم و میتونستم راحت گریه کنم:)

•۱۷ مࢪداد ۱۴۰۰،واقعیت اول•
وجود نامیرا •?•

وجود نامیراحدیث پویانزندگینامهدست‌نوشته
از درد ها مینویسیم تا آرام شویم،فارغ از اینکه دردهایمان تمامی ندارند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید