تاری دید داشتم...
نمیدونستم دارم چیکار میکنم و فقط دنبال تخت می دوییدم...
دکتر با عجله بالای سرش اومد...
پیرمردی با محاسن سفید و سرد و گرم چشیده روزگار بود...
دستش رو روی رگش گذاشت و نگاهی به من کرد:چند ساعت از تصادف میگذره؟
نمیتونستم صحبت کنم،با لکنت گفتم:حدودا..حدودا پنجاه.. آرهـ پنجاه دقیقه میگذره...
-ضربان قلبش از قبل از رسیدنتون به اینجا نمیزد؟
صدام بیشتر از قبل میلرزید:نه،بعد از برخوردشون دیگه نمیزد...
به پرستارا اشاره ای کرد و با عجله بردنش...
میخواستم دنبالش برم که دکتر خیلی آروم من رو صدا کرد...
بدون مقدمه گفت:شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
هر چقدر میخواستم نیمه پر لیوان رو نگاه کنم نمیشد...
بَـ...بـَـرای چی؟ ... دوستشم...همه ی کس و کارشم...
-پدر و مادر... ولی و سرپرستشون چی؟
+فقط مادربزرگ داره...
-شمارشون رو میگیرید لطفا...
نمیفهمیدم چرا چیزی نمیگه،قلبم از شدت نگرانی تا مرز ایستادن کرده بود...
صدامو بالا تر بردم تا شاید جواب بگیرم:میشه به من بگید! اصلا من همه کارشم!
-خانمِ...
+پویان هستم...
-از زمان تصادف خیلی میگذره و ما...
پرستاری با لباس آبی رنگ وسط حرف دکتر رسید و دکتر رو برای لحظه ای برد...
رنگ از صورت دکتر پرید و سعی میکرد همه چی رو خوب جلوه بده.
به سمتم برگشت و با لحنی مهربان تر از قبل گفت:میخوام باهاتون توی اتاق صحبت کنم!
پاهام جون راه رفتن نداشت...
پاهام رو روی زمین میکشیدم و کولم از روی شونم به زمین افتاد و توان حمل بار اضافه نداشتم،پس کیف رو وسط راهروی بیمارستان رها کردم و سعی کردم جلوی سیاهی رفتن چشمام رو بگیرم و یکم قوی باشم...
وارد اتاق شد و لامپ رو روشن کرد. اتاقش بوی عطر تلخ و مردونه ای می داد.
پشت میز نشست و خودکارش رو توی دستاش میچرخوند...
بی مقدمه شروع کرد:خانم پویان،ما خیلی صحنه ها دیدیم که خیلی کوچیک اما وحشتناک بودن...
اگر دوستتون رو با آمبولانس میرسوندید امکان زنده موندنشون بیشتر بود...
ما نتونستیم برای ایشون کاری انجام بدیم. ایشون بر اثر ایست قلبی فوت کردن. متاسفم و امیدوارم خدا در این غم بزرگ بهتون صبر بده!
صدام میلرزید اما با تمام جونم سعی کردم بلند حرف بزنم:میفهمید چی میگید؟اصلا کاری کردید براش؟
اشک هام از روی گونه هام سرازیر شد:نکردید!مطمئنم نکردید! خودم میخوام پیشش باشم،مطمئنم که چشماشو باز میکنه!
-نمیکنه خانم پویان! باید کنار بیاید که این یه حادثه بوده!
پاهامو روی زمین می کشیدم و صداش توی سرم تکرار میشد:ایشون بر اثر ایست قلبی فوت کردن... فوت کردن....
در رو که بستم دیگه نمیتونستم وزنم رو تحمل بکنم،سرم سنگین شده بود و چشمام سیاهی میرفت،پاهام جون نداشت و گوشم سوت میکشید...
روی دو زانو افتادم و همه چی سیاه شد....
• ۱۷ مࢪداد ۱۴۰۰، واقعیٺِ اول •
وجود نامیرا •?•
#حدیث_پویان