کاکتوس
کاکتوس
خواندن ۱۶ دقیقه·۶ سال پیش

از کودکی

کاکتوس، فصل یکم، قسمت دوازدهم

هر بچه‌ای منحصر به فرده همه بچه‌ها می تونن یاد بگیرن و هر کدومشون هم استعداد مخصوص به خودشون رو دارن.

اگر دوست دارید توی جشنواره از کودکی شرکت کنید به سایتcactuscast.ir مراجعه کنید و آثار خلاقانه بچه های ۵ تا ۱۲ ساله‌تون رو اونجا برای ما بفرستید.

امروز با کامران عاروان مدیر عامل جامعه معلولین ایران میخوایم یه مقدار در مورد خاطرات کودک‌اش صحبت کنیم و یکمی از کودکی‌اش رو با هم مرور کنیم.

مرد: خب اول خودتون رو معرفی کنید.

اقای عاروان: کامران عاروان هستم. مدیرعامل جامعه معلولین ایران.

مرد: از کی شما مدیرعامل شدین؟

آقای عاروان: از سال ۱۳۹۳

مرد: قبلش چیکار میکردین؟

آقای عاروان: قبلش یک دوره قوه قضاییه کار میکردم بعد استعفا دادم. دکترا خوندم. دکترای تاریخ معاصر. تقریبا دیگه داشت درسم تمام میشد که به من پیشنهاد دادن که اینجا مدیرعامل بشم. اون زمان تدریس دانشگاه هم داشتم.

مرد: یه کم از بچگیتون برامون تعریف کنید کلا.

آقای عاروان: من زمان تولد کاملا سالم بودم. بعد از سه ماه به فلج اطفال مبتلا شدم. البته طبق گفته‌های خانوادم. من یه برادر بزرگتر دارم که قبل از من اون مبتلا شد. برای من یه مقدار شدیدتر بود چون نصف بدنمو درگیر کرده بود. بیشتر پای راستمو. الانم بیشتر تکیه‌ام به پای چپ. البته خودم بچگی رو خیلی یادم نمیاد. چیزی که بیشتر یادم میاد. دوره‌ای بود که من ۴سالم بود. توی بیمارستان عملم کردن. یادمه یه هم اتاقی داشتم. یه بچه‌که پدرش باهاش بود. یه پرستار مهربون یادم میاد که اون موقع هوامونو داشت توبیمارستان اختر. پای منو که عمل کردن من تا کمر توی گچ بودم خونه هم که رفتم تا مدتی همین حالت بودم و هیچ حرکتی نداشتم. فامیل برام اسباب بازی می آوردن بعد برادرام که برمی‌داشتن اسباب بازی‌ها رو من کلی گریه میکردم. یکی دو ماه پام تو گچ بود بعد بازش کردن. بعدش دکتر برام بریس تجویز کرد

مرد: بریس چیه؟

آقای عاروان: بریس کفش طبی آهنی که تو این قالب پای شما میره و با یک کمربند های بسته میشه البته برای ما که اون موقع بچه بودیم یکم درد سرم داشت

باز و بسته کردن سخت برامون

مرد: غیر از سختیها از اون حس و حال که می پوشیدی این کفش رو چه جوری بود؟

آقای عاروان: اولین باری که من این کفش رو پوشیدم و ایستادم حس خوبی پیدا کردم. چون قبلش من عکس های بچگیم چه هست من یا بغل دیگران بودم یا روی زمین بودم و نمیتونستم راه برم و از بازیگوشی و شیطنت بچه همین سن بود. ولی من یا باید از پشت پنجره یا روی پله بازی بچه ها را نگاه می کردم

مرد: خب پس انرژی بچگی‌ات رو چکار میکردی؟

آقای عاروان: با اون برادرم که معلوله بازی های به قول معروف نشستنی انجام می‌دادیم. من نقاشیم خیلی خوب بود و اگر من رشته تاریخ نمی‌رفتم حتما رشته نقاشی می‌رفتم. یا مثلاً بازی هایی که یکم فکر می خواست.

مرد: پس بازی های میکردین که حرکت نمی‌خواست

آقای عاروان: آره. بازی‌هایی که اون موقع بود مثل منچ و یه قل دو قلو از این چیزا.

مرد: اولین بار که راه رفتی چه حسی داشتی؟

آقای عاروان: خیلی دقیق یادم نمیاد اما به نظرم حس یه کاشف رو داشتم. مثل آدمی که از این به بعد می تونه چیزهایی که تا الان ندید رو ببینه.

مرد: چند ساله بودی اون موقع؟

آقای عاروان: حدود پنج ساله. از اون موقع یک مقدار فعال تر شدیم. البته بازم راه رفتنم سختی‌هایی داشت. زمین خوردن داشتیم. چون حقیقتش ما توی دوران بچگی آدمای قوی نیستیم از نظر بدنی. توی دوران دبیرستان دیگه رفتم ورزش کردم و تونستم یه قدرتی به دست بیارم. ولی با این حال با بچه‌ها وارد بازی میشدیم و دیگه میتونستن ما رو بازی بدن.

مرد: چه بازی میکردین مثلا؟

آقای عاروان: بازی هفت سنگ بود یا قایم باشک.

مرد: مگه میتونستی بدویی؟

آقای عاروان: به من یه ماموریت‌هایی می‌دادن چون احتمال توب خوردن به من زیاد بود می‌گفتن تو کنار هفت سنگ بشین سریع اینو بچین قبل از اینکه توپ برسه. بعضی وقتا من تا ۷تاش رو می‌چیدم تیم ما برنده میشد. نصفشم میچیدم خوب بود باز.

مرد: همبازی‌ها مشکلی نداشتن مثلا مسخره‌ات کنن؟

آقای عاروان: خونمون سمت تهرانپارس که بود چند تا خونه کنار هم بودیم که هر کدوم توش ۵یا۶ تا بچه بود. هم بزرگترا با هم یه الفت و دوستی داشتن هم کوچیکترا. من توی اون دایره مشکلی نداشتم. اونجا همه همدیگر رو می شناختیم و روابط خوب بود. بعضی وقتا بچه‌ها که خسته می‌شدن بازی نشستنی انجام می‌دادیم. همیشه بازی های پرتحرک نبود. تا جایی هم که جاش بود من رو تو بازی‌ها راه می‌دادن.

مرد: خارج از این دایره دوستی چی؟

آقای عاروان: آره خارج از این دایره ممکن بود که واکنشی داشته باشن بچه‌ها. ولی من زیاد جایی نمی‌رفتم که برخورد داشته باشم چون ممکن بود ما رو نمی‌شناختن و خب مسخره می‌کردن. ادای راه رفتنم رو در میاوردن‌ مثلاً که من خیلی بدم میامد.

من چون برادر بزرگتر داشتم یه مقدار از اون حساب می بردن. چون اگر می فهمید برادرم که کسی با من اینکارو کرده و مسخرم کرده. به قول معروف حالش رو می‌گرفت.

مرد: واکنش‌ات چی بود وقتی که مثلا مسخره می‌کردن؟

آقای عاروان: ناراحت می‌شدم ولی تو دوره راهنمایی یادمه مثلاً پارک رفته بودم دو سه تا دختر که حالا یا هم سن من بودن یا بزرگتر اونا شروع کردن به مسخره کردن من و الفاظ نادرست مثل شل و اینا به کاربردن که من بهم خیلی برخورد و اون موقع نتونستم تحمل کنم دنبالشون کردم تا دم خونشون. زنگ خونشون رو زدم مادرشون اومد بیرون به مادرشون گفتم که همچین اتفاقی افتاده این دخترای شما منو مسخره کردن و من از این کار خیلی ناراحت شدم حالا نمیدونم مادرشون چه عکس العملی نشون داد ولی من خودم سبک شدم که حرفمو به اونایی که منو اذیت کردن زدم.

مرد: همین فقط گفتی و اومدی

آقای عاروان: آره. به قول خودم یه شجاعتی بود که پیدا کردم. همیشه یا سکوت می کردیم یا غصه میخوریم یا زیر لب چیزی می گفتیم و می رفتیم چون دعوایی هم نبودیم اگر می خواستیم دعوا کنیم مطمئنا اولین کتک رو خودمان می خوردیم.

بعد از اون مواردی که برام پیش می آمد برخورد جدی‌تر میکردم مثلاً بهشون یه جوری نگاه میکردم که بفهمن که منم انسانم و نباید با من همچین برخوردی بکنن.

زمانی که وارد مدرسه شدم به یه مشکل بزرگتر برخوردم با یک عالمه بچه برخورد کردم که توی دایره دوستان و آشناهایی که منو می شناختن نبودن. با اینکه برادرم هم توی مدرسه بود وتا دبیرستان تقریباً همیشه با دوتا برادرم بودیم و همه مدیرا معلم‌ها ما رو می شناختن.

مرد: خب چیکار کردی؟

آقای عاروان: خب جا خوردم ‌و برام سخت بود. نمیدونستم باید چی کار بکنم که البته معلم خوبی هم داشتیم من بعدها خیلی دنبالش گشتم اولین کتابم که چاپ شد بهش هدیه بکنم ولی پیداش نکردم. اسمشون خانم شوخی بود من خیلی دوستشون داشتم و دلم میخواست بازم ببینمشون و ازشون تشکر کنم. چون خیلی به من امید میدادن. من خیلی ناراحت بودم و تنها دلخوشی من این بود که سر کلاس من را جای می نشاند که از اینجا می تونستم خونمون رو ببینم با این ترفند تونسته بودم ارتباط رو قطع نکنم. من یادمه کلاسم طبقه دوم یا سوم بود بعد به خاطر اینکه من زمین نخورم همیشه من و تو کلاس نگه می داشتن.

مرد: خب سخت نبود پله بری بالا؟

آقای عاروان: چرا سخت بود.

مرد: هیچ وقت به مدیر و ناظم نگفتی پله بالا رفتن برای من سخته کلاس من رو پایین بذارید؟

آقای عاروان: نه یادم نمیاد ولی ممکنه به خاطر غرور من بود چون دوست نداشتم هیچ وقت التماس کسی رو بکنم. این اخلاق من بود. جزوه اخلاق ماست حتی اگر سختمون هم باشه انجامش میدیم

مرد: نه اصلا بحث التماس نیست. چون این حق شماست.

آقای عاروان: خب اگر خودشون میفهمیدن که فکر کنم فقط یک سال فهمیدن بقیه سال‌ها طبقات بالا بودیم ما

مرد: اینو یه دور چک کنیم. واقعا این حق یک فرد دارای معلولیت هست یا نه؟

آقای عاروان: بله هست

مرد: توی دوران مدرسه یه اتفاق خاصی که مثلا تاثیر روی شما بذاره یا مثلا نا امیدت کنه برات اتفاق افتاد؟

آقای عاروان: چرا به هرحال ضربه می خوردیم چون مثلا زنگ ورزش ما رو بازی نمی‌دادند. بچه‌ها زیاد دوستیشون با ما عمیق نبود. من واقعیتش دوستان دوره تحصیلم رو اگر جمع بکنم شاید ۳یا۴ تا نشه. من همیشه دوست کم داشتم. خب شرایطم و تفاوتم رو میدیدم. من اون زمان زیاد درس نمیخوندم. نه اینکه نتونم. نمیخواستم. من یادم تقریبا از دوم ابتدایی درس من ضعیف شد.میگفتم خب مثلا درسم بخونم چه اتفاقی میافته؟ انگیزه نداشتم. اولین صفر رو که گرفتم دوم ابتدایی بود. اولین کتکم بابت درس نخواندن سوم ابتدایی خوردم. اولین تجدید رو کلاس پنجم ابتدائی آورده‌ام. من اینو به پسر خودم هم که میگم، میگه پس چطوری دکترا گرفتی؟! باورشون نمیشه.

مرد: خب از کی و چطور متحول شدی؟

آقای عاروان: توی دوره دبیرستان نشستم فکر کردم با خودم تعیین تکلیف کردم من من چهارم ابتدایی تابستون یه عمل جراحی داشتم وقتی همه بچه ها میرفتن تابستون بازی من بیمارستان بودم. پنجم دبستان رفتم افتادم همون پام که مشکل داره شکست یه جوری تقریباً از زندگی کلا ناامید شدم. شاید به چیزای بدی هم فکر میکردم ولی بعد که صبح از خواب بلند میشدم می دیدم نه هنوز چیزهایی هست که باهاش سرگرم بشم. مثلا از برنامه‌های تلویزیونی کارتون بچه‌های کوه آلپ که لوسیان دنی رو پرت میکنه میافته پاش میشکنه دوست داشتم برام جالب بود ببینم چی میشه. دوست داشتم حال من خوب بشه. یادمه کلاس پنجم حتی مشقامو به زور می نوشتم الان اعتراف می کنم جا می ذاشتم بین خطا. آقای رستمی سرگروه ما بود الان حسابدار صدا و سیماست. مشقارو خط میزد متوجه نمی شد. یه بار یه نوشته رسید دستم که اگه اینو ۲۰ بار از روش بنویسی خدا آرزوت رو براورده میکنه.

مرد: دعا بود؟

آقای عاروان: نه یه متن بود که نوشته بود یه نفر اتفاقی براش افتاد و اینو چند بار نوشت فرستاد برای چند نفر دیگه خدا آرزوش رو برآورده کرد و اونایی که ننوشتم خدا بدبختشون کرد. من دنبال این بودم که از حالت‌هایی که دارم رهایی پیدا کنم به صورت معجزه. پس شروع کردم به نوشتن و رفتم در هر خونه‌ای از کنار یا زیر در اینارو مینداختم توی خونه مردم. بعد مادر پدرم فکر میکردم من دارم مشق مینویسم. بعد شب منتظر بودم نوری چیزی بیاد حال منو خوب کنه دیگه ای یه شب منتظر موندم چیزی نشد دوشب منتظر ماندن چیزی نشد یک هفته دو ماه گذشت من با خودم گفتم شاید زمان میبره آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد که نیفتاد. این حالت بچگی بود چون از وضع من اصلاً راضی نبودم هیچ چیزی به اون صورت من رو خوشحال نمی‌کرد حتی ممکن بود هر چیزی ناراحتم کنه همین کارتون را که نگاه میکردم میگفتم ببیند دنی خوب شد کامی هنوز خوب نشد. از چهارم ابتدایی اتفاقی برام افتاد که اون اوایل حالم رو خوب نکرد ولی آرومم میکرد

مرد:چی بود؟

آقای عاروان: کتاب خوندن بود. من موقعی که بیمارستان بودم یکی از فامیلامون که ما بهش زن عمو راباب میگیم که خیلی خانم محترمی و من مثل مادرم دوستش دارم اون برام دو تا کتاب توی بیمارستان آورد. بقیه هم میاوردن مثلاً شنگول و منگول میگفتم خب این چیه مثلا به درد من نمیخوره. این خانم دو تا کتاب برام آورد یکیش به نام بهترین داستانهای دنیا یکی هم کتاب میشل استراگانف. کتابهای قطوری بود که کنجکاوام میکرد که ببینم چی نوشته. کتابهای دیگه خیلی جذبم نمی‌کرد که بخونم. این اتفاق شاید اون موقع مسیر زندگی من رو تعیین نکرد ولی بهم آرامش میداد. بعدن کاری که می‌کردم این کتابارو و داستان‌های عجیب و غریب میخوندم و برای بچه‌های محل تعریف می کردم. یه جوری شده بودم قصه گوی محل و موقع غروب بچه‌ها که خسته می‌شدن و نمی‌شد بازی کرد اون موقع چراغ به اون صورت نبود. جمعشون میکردم قصه تعریف میکردم براشون. مثلاً کتابهای مرحوم آذر یزدی رو خوندم و با ادبیات فارسی آشنا شدم. بعد کتاب های دانشمندان رو خوندم یا کتاب‌های ماجراجویی مثلا خودمو میزاشتم جای شخصیت‌هایی که ماجرا جویی می کردن. این باعث آرامشم میشد و اون شر و شوری که شاید نمیتونستم تخلیه کنم بیرون اینجا تخلیه میشدم. درس نمی خوندم ولی این کتاب ها رو میخوندم.مثلا یادم کلاس پنجم سه تا تجدید آوردم. بابام منو گذاشت کلاس تقویتی تو همون مدرسه. من حقیقتش بیشترش خواب بودم یا نمیرفتم. اون موقع مثل الان نبود که فوری لو بدن به خانواده یا خبر بدن که نیومدی کلاس. میرفتم با پول توجیبیام کتاب می‌خریدم. یک کتابفروشی بود تو فلکه سوم کتابفروشی پرویز بعد میرفتم مینشستم تو پارک کتاب میخوندم. کلاس تقویتی رو ولی نمی‌رفتم.اون سال با تک ماده قبول شدم. بعد من یه بار کتاب دن کیشوت خریدم کتاب خلاصه‌اش بود و مصور. خیلی ازش خوشم اومد. بعد داشتم میرفتم تو پارک که یهو بابام جلوم دراومد گفت: کجا میری؟ گفتم: کلاسم هنوز شروع نشده دارم میرم قدم بزنم بعد برمیگردم. گفت: سریع برو که دیرت نشه. من رفتم پشت یه دیوار قایم شدم پدر آدم زحمت کشی بود و همیشه تو زندگی به ما یاد داد که بجنگیم. آدم دانا و موفقی بود من وایسادم تا بابام رفت و رفتم توی پارک نشستم کتاب رو تموم کردم و تا تمومش نکرده بودم خونه نرفتم. من مجلات میخوندم. فقط میخوندم یه چیزی باشه که فقط حواسم رو پرت بکنه. نمیدونستم این حواس پرت کردن منو وارد وادی جدیدی میکنه.

مرد: فکر می‌کنی کودکی خوبی رو تجربه کردی؟

آقای عاروان: کودکی خوبی که نه با جراحی. البته من تو دوره دبیرستان نشستم و همه خاطراتم رو نوشتم. الان یک عالمه دفتر خاطرات دارم. این نوشتن خاطرات یه مقدار منو سبک کرد و الان گفتنش برام سخت نیست. این یه دوره از زندگی‌ام بود و الان که موفقیت‌هام رو نگاه می کنم حس می کنم که لازم بود این دوره‌ها رو بگذرونم.

مرد: هیچ وقت فکر نکردی میشد کودکی غنی‌تری داشته باشی؟

آقای عاروان: چرا خب. ما تو یه دوره بزرگ شدیم که خیابونا مناسب سازی نبود آگاهی زیادی وجود نداشت. حالا ما تو تهران بودیم اینقدر مشکلات داشتیم. خیابون‌های خاکی اصلا نمی‌شد راه بری و زمین می خوردیم. همیشه ما در حال کوهنوردی بودیم. من یادمه کلاس پنجم که بودم خیابونمون رو آسفالت کردیم ما رو آسفالت میخوابیدیم انگار که روی زمین چمن خوابیدیم. اینقدر کیف میکردیم. امکانات الان خیلی بهتره. من دوست داشتم کتاب بخرم دو یه تا کتابفروشی بیشتر نزدیک خونمون نبود. اصلا نمیدونستیم انقلاب کجاست که میرن اونجا کتاب میخرن. وقتی که دانشجوی دانشگاه تهران شدم و کتاب‌ها رو دیدم اصلا دیگه خونه نمیامدم. یه جوری شد که من رو هیچ کس نمی دید.بعضی‌ها می‌گفتن چرا اینقدر کتاب میخونی، که چی بشه یا یه لفظی داشتن که میگفتن اینقدر کتاب خونده دیوونه شده در صورتی که ما از کتاب خوندن دیوونه نمیشیم از نخوندن که دیوونه میشیم. ولی دنیای کودکی ما هرچی بود با مشکلات و هرچی بود گذشت دیگه کاری نمیشه کرد

مرد: الان برای کی میشه کار کرد؟

آقای عاروان: برای بچه‌های نسل حاضر. من هر بچه‌ای رو که میبینم همین انرژی‌ها رو بهش میدم چون میدونم تو ذهمش چی میگذره. وقتی تو چشمش نگاه میکنم دقیقا همون چشمای خودمو میبینم.من میرفتم توی آینه نگاه می‌کردم ناراحت بودم.

مرد: یعنی اون دغدغه‌هایی که شما ۳۰ یا ۴۰ سال پیش داشتی همونا رو بچه‌های الان که معلولیت دارن الان تجربه میکنن. چیزی عوض نشده

آقای عاروان: بهترین امکانات رو اگر در اختیار شون بزارید و مناسب‌سازی هم باشه باز یه غمی تو دل بچه‌های معلول هست یا تو دل خانوادشون هست که این بچه من باید چیکار کنه. یه غمی من خودم همیشه داشتم که وقتی میخواستم بخوابم می گفتم آینده من چی میخواد بشه.

مرد: مشکل از کجاست از نپذیرفتن تفاوت یا از ترس پذیرفته نشدن تو اجتماع؟

آقای عاروان: هر دو هست. شما طول میکشه که با معلولیت کنار بیای و به سوالاتت بخواهی جواب بدی. همین چرا من اینجوری‌ام ولی همه بچه‌های محل سالمن. این برای بعضی از افراد یه دوره طولانی داره ولی بعضی‌ها با کمک خانواده و اطرافیان زودتر از این دوره میگذرن. شاید ظاهر افراد بگو بخند باشه اما در درونشون یه طوفانیه و ثبات ندارن و آزارشون میده. یه مقدار مشکل پذیرش جامعه هم هست. جامعه وقتی اینها رو میبینه یه مقدار پس میزنه تفکیک میکنه و حتی بعضی موقع‌ها شاید بچه‌هاشون رو میترسن بذارن با بچه‌های معلول بازی کنن.

مرد: من نمیفهمم دلیلش رو! چرا واقعا؟ شما مثلا در اثر یک بیماری پات دچار معلولیت شده بیماری تمام شده رفته دیگه چرا خانواده‌ی بچه غیر معلولین باید نذاره بچه‌اش با شما بازی کنه؟

آقای عاروان: ذهنیت جامعه که از قدیم بوده حالا بحث این نیست که یه بیماری مسری باشه. میترسن یه همچین بچه‌ای اثر منفی رو بچه‌اشون بذاره. گافمن عملا میگه که معلولیت رو به عنوان یک انگ و لیبل میپذیرن نه به عنوان یک تفاوت ظاهری که اتفاق افتاده. اون بچه از نظر روابط عقلانی و محبت دچار مشکل نیست اما جامعه میگن این فرد معلول یک عضو جدا از جامعه هست پس روابط ما با اون باید با یک فاصله‌ای باشه. خیلی نباید بهش نزدیک بشیم. البته این دید توی اروپا هم بود توی قرون وسطا دیوانگان رو سوار کشتی می کردن میفرستادن توی دریا که فقط جلوی چشم مردم نباشن کنار بقیه نباشن.

الان جامعه هم میگه معلول هست خب باشه. بین ما جلوی ما نباشه

مرد: خب کلا میخوان نباشه دیگه. چه فرقی میکنه

آقای عاروان: الان توی صدا و سیما هم که میخوان معلولین رو نشون بدن آسایشگاه‌هارو نشون میدن. معلولین که توی جامعه هستن رو نشون نمیده. یا نشون میده اینا اومدن یه مسابقه‌ای به نام پارالمپیک دادن بعد غیب میشن

مرد: آره یا اینطرف نشون میده یا اون طرف. این همه آدمای معمولی که دارن زندگی می کنن نشون نمیده.

آقای عاروان: خیلی از معلولین که در جامعه هستن با مردم هستن معلم و کارگر مدیر هستن اینا رو اصلا نشون نمیده. ما باید به بچه‌ها بگیم که باید پذیرش از خودشون رو داشته باشن. در مورد خودشون فکر و مطالعه بکنن. من در مورد خودم خیلی فکر کردم نه اینکه مثلاً به گذشته نگاه کنم و بگم فالان آدم با من این کار رو کرد حالا باید برم حالشو بگیرم نه به خودم فکر کردم بعضی اشتباهات شاید مال من بوده من باید جوری برخورد می‌کردم که طرف مقابل بفهمه که حق نداری و نباید اینطور با من برخورد کنی. نباید حالت ضعیف داشته باشیم الان من هرجایی که میرم از موضع قدرت وارد میشم. اما بچگی شاید شخصیت شکل نگرفته و نمیشه خیلی توقع داشت اما خانواده‌ها میتوانن کمک کنن این شخصیت زودتر شکل بگیره یا به جامعه بگن بذارید این کودک شکل خودش رو بگیره و نباید محدود بشه کسی نباید بین خودش و جامعه حصار بکش. اگر جامعه خواست ردشون کنه دورشون کنه شما با جامعه ارتباط رو برقراد کن. از سوم راهنمایی شعر خیلی میخوندم و حفظ می‌کردم موقعی که میخوندم همه منو نگاه میکردن میگفتن مگه معلول هم شعر حفظ میکنه؟

مرد: چیه مگه! آدم با مغزش شعر حفظ میکنه با پات که حفظ نمیکردی.

آقای عاروان: آره دیگه بعد همه فهمیدن که کامران میتونه شعر بخونه و ذهنش قویه. این یه مقدار خیالشون رو راحت کرد. من تو عمرم شاگرد اول و دوم و سوم نشده بودم. دبیرستان شاگرد اول دوم سوم شدم یا دیپلم گرفتم توی منطقه شاگرد سوم شدم رشته خودم. توی مسابقات علمی منطقه نفر سوم شدم. دانشگاه هم با همه رقابت داشتم اصلاً از هیچکس نمی ترسیدم حتی کارشناسی ارشد هم رتبه یک ایران شدم بعد دیگه برام کسب رتبه اول چیز عجیبی نبود چون احساس می کردم به دریایی وصل شدم که به من اجازه میده تا عمق شنا بکنم. حتی خودم هم دیگه معلول بودنم یادم رفت و نگاه میکردم میدیدم من بریس دارم ولی کیلومترها پیاده راه رفتم. همین الانش هم خیلی درگیرم جامعه معلولین هستم کارهای پژوهشی انجام میدم ترجمه انجام میدم مقاله می‌نویسم کتاب می نویسم سخنرانی دارم خانواده‌ام رو دارم اداره میکنم. من همسرم هم معلوله من کسی رو انتخاب کردم که هم من اون رو بفهمم هم اون منو بفهمه. جفتمون هم از کودکی معلول شدیم و بعضی وقتا میشینیم با هم خاطرات کودکی رو مرور می‌کنیم.

نکته دیگه اینکه کودکی ما شاید توی اون دوران گذشته اما هنوز ادامه داره و خیلی از بچه‌های ما شاد هستن. تونستن کودکی‌شون رو حفظ کنن. چون ما کودکی نکردیم گفتیم عیبی نداره جبرانش رو توی دوره دیگه می کنیم.

مرد: یعنی کودکیتون رو الان تجربه می کنید

آقای عاروان: من یکی از کارهای روزمره‌ام دیدن کارتون. کلی هم کیف می کنم. اصلاً پاندای کونگ فو کار رو شاید ده بار دیده باشم. بچه‌ها میان میگن تو دکتری و استاد دانشگاهی ولی میگم نه من کودکی نکردم حالا اون دوره نتونستم ولی زنده نگهش داشتم به خاطر همین الان زیاد حسرت اون زمان رو ندارم چون براش یه راه حل جبران پیدا کردم

مرد: ممنون که باز هم همراه ما بودید ممنونم از شما که همیشه دارید ما رو دنبال می کنید و با نظرات دل‌گرم کننده‌ا تون و راهنمایی‌ها و پیشنهادادتون باعث میشید کاکتوس روز به روز بهتر بشه و نکته آخر اینکه # ازکودکی رو توی توییتر و اینیستاگرام دنبال کنید که اتفاقات خیلی هیجان‌انگیزی قرار بیفته.

ازکودکیکودکان معلولحقوق برابرخاطرات کودکی
زندگی برای همه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید