در جدول زمانبندی آموزش سرای محلهها، جلوی اسم من نوشته شده بود «سرای محله علایین»، ساعت هشت و سی دقیقه صبح، بهعلاوه یک نشانی که پیدا کردنش حتی در نقشه هم برایم سخت بود. از نگرانی این که مبادا دیر برسم و با صدایی که مدام توی گوشم میپیچید و تاکید میکرد «حتما زودتر از زمان تعیین شده در محل حاضر باش و پدربزرگ مادربزرگها را منتظر نگذار»، ساعت شش و نیم صبح به سمت محله میثم شهرری حرکت کردم، تا آن روز حتی یک بار هم گذارم به آنجا نیفتاده بود. هر چقدر اتوبانها را میرفتم، باز هم راه زیادی در پیش بود و به مقصد نمیرسیدم. بعد از دوبار رد کردن خروجی و چندبار چرخیدن، در حالی که حس میکردم فقط چند قدم مانده از تهران بیرون پرت شوم ، به نقطهای که روی نقشه مشخص شده بود، رسیدم . از خانمی که پیادهروی جلوی خانهاش را آب و جارو میکرد پرسیدم سرای محله کجاست، با دست انتهای پارک را نشانم داد، انتهای پارک کلانتری.
ساعت ۹ شده، در یکی از کلاسهای سرای محله «علایین»، مادربزرگها، پدربزرگها و نوهها نشستهاند بازیها را یاد بگیرند، در چهرههایشان مخلوطی از تعجب، ناباوری و بیتفاوتی را میبینم. انگار میخواهند بگویند بازی به درد ما نمیخورد، مگر بازیای هست که من و نوهام بتوانیم با هم آن را انجام دهیم؟ چهره اکثرشان شبیه سر پیری و معرکهگیری بود.
بیشتر خانمها چادر به سر دارند، دو نفر از آقایان با تسبیح ذکر میگویند، کمی که درباره بازیها توضیح میدهم خانمها شروع میکنند به صحبت کردن با هم. از لابهلای صحبتهایشان، «زشته» و «ای وای» را تشخیص میدهم. یکی هنوز شروع نشده میخواهد انصراف بدهد، خواهش میکنم تا آخر کنارمان باشد و به این زودیها عقب نکشد. برایشان توضیح میدهم ما (کاکتوس) و شهرداری با هم این بازیها را برای نشاط سالمندان و خارج شدنشان از خانه اجرا میکنیم، یکی از خانمها آرام ولی طوری که شنیده شود، میگوید «این همه گل حالا چرا کاکتوس؟» برایشان معنای اسم کاکتوس را توضیح میدهم، درخواست میکنم برای گروهشان اسم بگذارند که مسوول سرای محله میگوید از قبل اسمها انتخاب شده، «شهدای علایین»، «سیدالشهدا» و «ولیعصر».
بازیها را در پارک شروع کردیم، یک تیم از مادربزرگها، پدربزرگها و نوهها فارغ از تفاوت سنی و توانایی جسمی. بعد از آموزش خواهش کردم چند نفری داوطلب شوند، از آقایان سه نفر آمدند، دو نفر دیگر به روی خودشان نیاوردند. یکی از خانمها روبهروی صف آقایان ایستاد، آرام زیر گوشم گفت: «خب مردن دیگه خجالت میکشن، حق دارن.»، میگویم «اتفاقا برای خانمها که سختتره»، سر بالا میاندازد که نه. بعدتر متوجه میشوم اسمش خانم مقدسی است، مسوول سرای محله میگوید «خانم مقدسی از همه راحتتره و برای همین هم زود به زود برای همه کارها داوطلب میشه».
سه نفر از آقایان، دو نفر از خانمها و یکی از بچهها زیگزاگ ایستادند، توپها را دست به دست میکنند، پدربزرگ که انگار دوباره ۱۳ ساله شده از افتادن توپ حرص میخورد: «حاج خانم چادر رو گره بزن، توپ رو بگیر دیگه»، مادربزرگ بالاخره چادر را با دندان میگیرد و نمیگذارد توپ بیافتد، دخترک توپ را درون سبد آخر میاندازد و با خوشحالی میپرد بغل مادربزرگش، حالا دیگر مادربزرگ «آدمبزرگ» نیست، همبازی و همتیمی اوست. دیگر توجهی به حرف من نمیکنند، انگار نه انگار که امروز روز آموزش است و نه مسابقه؛ خودشان بازی را دست گرفتهاند و تا آخرین توپ ادامه میدهند.
یکی از خانمها اجازه میگیرد به خانه برود و زود بازگردد، قرصش را جا گذاشته، دور میشود اما خیلی سریع بازمیگردد.
خانمها به صف میایستند، چادر یک نفرشان را باد بلند میکند، سریع زیر چانه گره میزند تا از بقیه عقب نماند، «مامانی یه دوش حسابی گرفت»، سطل آب را بیهوا برگردانده و چادر مادربزرگش خیس شده. برخلاف خانه، اینجا آببازی مجاز است و از ته دل به قیافه مادربزرگ میخندد. مادربزرگ هیجانزده هم قصد دارد باقیمانده آب را بریزد داخل سطل نفر پشتی که باز میریزد روی سر خودش و همه با هم میخندند، یکی میگوید «حاج خانم دستت را پایینتر بگیر» چشمغره میرود و به کتفش اشاره میکند. برایشان توضیح میدهم اگر دستشان درد میگیرد، میتوانند به جای بالای سر، آب سطل را از کنار بدنشان خالی کنند. دوباره از اول شروع میکنند، سطل آب را پر میکنند و این بار تمام حواسش جمع رساندن آب بیشتر است، تلاشهای تیم نتیجه میدهد و بالاخره چند سیسی آب به مقصد میرسد.
برای بازی بعد، از آن چند نفری که دورترند میخواهم داوطلب شوند. خانم مقدسی میگوید «اونا که شرکتکننده نیستن»، آنقدر با اشتیاق به بازیها نگاه میکردند که من را به اشتباه انداختهاند.
سن و سال در هیاهوی خندهها گم شده، کسی یادش نمانده متولد چه دهه و چه سالی است، پدربزرگ سر پرتاب کردن سنگ با نوهاش رقابت میکند، سنگها را تند برمیدارد و با هیجان پرتاب میکند، سنگ که در خانه پر امتیاز میافتد دستهایشان را به هم میکوبند، باد صدای زندگی را از لابهلای درختها با خود به شهر میبرد.
ظرفهای پر از توپ را بر سرشان گذاشتهاند و حرکت میکنند، «تو که کلهات تاسه، الان همه توپها میریزن»، درست مانند نوجوانان کُری میخوانند، خانه و مشکلات روزمره فراموش شده، غرق لذت کودکی شدهاند، یکی از آقایان ادعا میکند که میتواند توپ بیشتری به مقصد برساند. باد یاری نمیکند و ادعایش به هوا میرود، توپها نقش زمین میشوند. خانمها ریز ریز میخندند، یکی از بچهها دست مادرش را میگیرد و برای بازی کوزه به سر جلو میآورد. مادر خجالت میکشد اما برای خوشحالی دخترش ظرف را برمیدارد، با قدمهای مورچهای کل راه را طی میکند، دختر از برنده شدن مادرش بالا میپرد.
خانه رویایی را کنار هم قطعه به قطعه میسازند، قرار است در سه دقیقه به یک سازه با شمایل خانه برسند، بچهها با لگوها آشناترند و بزرگترها را راهنمایی میکنند، یکی میخواهد قشنگتر بسازد، یکی بلندتر. دستهای چروک و کوچک در هم میپیچند، رویای رنگی زمانهای دور را در قالب لگو روی هم میچینند. یکی از آقایان میخندد:«حالا همه شبیه همون خونهی شما میسازن»، میگویم: «حاج آقا خودتان دست به کار بشید»، شانه بالا میاندازد، میخندد و دور میشود.
یک ساعت گذشته، اما چشمها به اندازه کِیفی چندساله برق میزند. یکی از خانمها که کمتر در بازیها شرکت داشته و از همه خجالتیتر است، کنارم میایستد و با خوشحالی میگوید: «بریم خونه همینا رو با نوههامون بازی میکنیم، حوصلهشون سر نره.» چندبار این جمله را برای من و مسوول سرای محله تکرار میکند، ته دلم خوشحال میشوم، در جوابش میگویم: «اصلاً هدف این بازیها همینه که شما باز هم تکرارشون کنید.» از خاطرم میگذرد که قطعههای رنگی زندگی همینقدر راحت پیدا میشوند.
سر رنگ لباس تیمهایشان بحث میکنند. روحشان رنگهای تیره را دور انداخته، بنفش و زرد پیشنهاد میدهند. میگویند «خودتون لباس نمیدین؟» میگویم «اختیاریست، میتونید به جای لباس همه با هم قرار بذارین کلاه یا روسری یکرنگ سر کنید»، یکی از آن میان میگوید«روبانهای سفر مشهد که هست، همون رو ببندیم» تایید میکنم که فکر خوبی است، نوهها غر میزنند «پس ما چی؟»
خوشحالی متصاعد شده، از پارک فراتر رفته و بین بازی اول تا آخر دو خانم و یک آقا به جمع اضافه میشوند.
میگویم «کنار هم بایستید عکس بگیریم»، یکی از خانمها خواهش میکند عکس نگیریم تا چادر رنگیاش را عوض کند و برای عکس برگردد، فرصت موافقت پیدا نکردهام که او بهدو دور میشود.
خنده مسری است، از یک نفر سرایت میکند به دیگری، از لبهای یک نفر سُر میخورد به لبهای نفر بعدی و همینطور کمکم، شادی و خنده کل شهر را میگیرد.
«روایت ساره محمودیان از یک جلسه آموزشی دور دوم رقابتهای نشاط سالمندی»، تیم کاکتوس