کافه چیتگر
کافه چیتگر
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

یه صبح و اینهمه خبر!!!!!

یه صبح و اینهمه خبر!!!!!


خونه جدید رو دوست داشتم چون اتاق خوابش پنجره نداشت فقط یه نورگیر ملایم از پاسیو داشت . صبح های پاییز که مجبور بودم پسرک رو برای مدرسه بیدار کنم و راهیش کنم دلم میخواست تا لحظه آخر بخوابم و اتاق خواب بدون پنجره و بدون نور آفتاب صبح بهترین دلیل برای خوابیدن تا لحظه آخر بود,لذت خوابیدن تا لحظه آخر از دوران مدرسه با من بود و الان دوباره داشتم تجربه اش میکردم.

بیدار شده بودم اما دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم چون هنوز صدای زنگ گوشی در نیومده بود پس با خودم کلنجار میرفتم که هنوز وقت بیداری نیست این چند ثانیه آخر هم بخواب, انگار که یک جنگ نا برابر بین ساعت بدن و ساعت گوشی در افتاده باشه.

وسط جنگ ساعت ها بودم که صدای دینگ اومد, برای گوشی آیفونم صداهای مختلف گذاشته بودم, یه صدا واسه واتس آپ یکی برای تلگرام یکی برای اسکایپ و یکی هم برای مسیج های معمولی.

صدای دینگ که اومد فهمیدم اسکایپه, تنها کسی که از اسکایپ برای پیغام میذاشت و یا صوتی و تصویری صحبت میکردیم خواهری بود.اما اونوقع صبح!!!! خدا بخیر کنه ای گفتم و با یه چشم باز گوشی رو چرخوندم سمت صورتم.

چشم دیگم هم میخواست باز بشه اما سعی کردم به قدرتش غلبه کنم و بسته نگهش دارم, تو همون چند صدم ثانیه به خودم قبولوندم که شاید پیغامی از دیشب بوده و الان اومده بخصوص که مدتها بود شبها گوشی رو تو حالت ایر پلن میذاشتم که پسرک تر بیدار نشه .

پیغام رو که باز کردم فقط نوشته بود "نترس خدا رو شکر جنگ نمیشه " ,بقول پسرک هنوز ویندوزم کامل بالا نیومده بود با همون ویندوز نصفه نیمه سعی کردم پیغام رو بفهمم.

چشم دیگه هم بدون اجازه من باز شد ,حالا با دو تا چشم باز یکبار دیگه پیغام رو خوندم ,درست متوجه شده بودم !!اینو وقتی فهمیدم که پیغام دوم هم اومد , " ترامپ گفته چون هیچ سرباز آمریکایی کشته نشده ما در وضعیت خوبی هستیم"

و پشت بندش پیغام سوم اومد " خدا رو شکر انگار همه چیز بخیر گذشته" و من همچنان هاج و واج از سرعت ارسال پیغامها که هنوز در تحلیل اولیش مونده بودم.

گفتم سلام چی شده؟ طفلکی خواهری انگار دستپاچه شده باشه گفت هیچی دیگه چیزی نشده جنگ نمیشه! و من باز گیجتر از قبل گفتم:" مگه چی شده که جنگ بشه؟" و جواب خواهری بود که منو کامل بیدار کرد:" هیچی دیگه ایران پایگاه آمریکا رو تو عراق زده"

وسط مکالمه من و جنگ خودم با خودم برای بیدار شدن ها پسرک بیدار شده بود و دست رو رو شسته منتظر بود من برم برای چیدن میز صبحانه اش . کله اش رو از لای در آورد تو اتاق خواب تاریک و یواش گفت :" مامان صبحانه نمیدی؟"

بعد بلافاصله گفت :" راستی مامان ایران پایگاه آمریکا رو ...." نزاشتم حرفش تموم بشه گفتم خودم میدونم.

با چشمهای گرد پرسید از کجا فهمیدی تلویزیون الان گفت که .. گفتم خاله بهم گفت. رفت سمت آشپزخونه برای خوردن صبحانه

هنوز پیغامهای اسکایپ ادامه داشت:" راستی همین الانم خبر زد که یه هواپیما اکراینی تو فرودگاه امام سقوط کرده" گفتم :"اکراینی؟" گفت آره دیگه اکراین یه کشوره!!!! خنده ام گرفت گفتم :" میدونم منظورم اینه که هواپیمای اکراینی یعنی مسافراش اکراینی بودن ؟" گفت :" نه هم اکراینی هم ایرانی" گفتم خدا بخیر بگذرونه ,گوشی رو گذاشتم همونجا تو اتاق خواب و رفتم سمت آشپزخونه ....ادامه دارد

هواپیمااکراینسقوط هواپیماجنگ
من دختر من همسر من مادر من بانو ... نوشته هایم فارغ از چارچوب نیست اما همه آن چیزی است که در روزمره گی هایم میاد و میرود..داستان هایی از دل روزمره گی های من با اندکی تخیل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید