
ایستاده بود، قامتش در میان شنهای گرم ساحل همچون سایهای بیوزن، اما سنگینتر از قرنها سکوت. پارچهای که بر تن داشت، نه لباس، که قفسی بود بیکلید؛ بندی که روح را در تاریکی خود میپیچید. پاهای برهنهاش در گرمای زمین فرو میرفتند، اما سرمایی که در جانش خانه کرده بود، هر گرمایی را میبلعید.
در دوردست، امواج بر پیکر عریان دریا میلغزیدند، خورشید بر پوستهای رها میتابید، و خندههای بیپروا در هوا رها میشدند. اما او، جدا افتاده، بیگانه با این جهان بیمرز، تنها نظارهگر بود. دستهایش درون پارچهها مدفون، چشمانش از میان سایهها محو، و صدایش در عمق سکوت دفن شده بود.
موجی آمد، رد پایش را برد، اما سنگینی حضورش را نه. باد گیسوانی را که هرگز نداشت، به بازی نگرفت. خورشید برای او نتابید، انگار که او نبود، انگار که هیچگاه نبود.
و او اسیر ماند، در حصاری که نه از سنگ، که از نامرئیترین زنجیرهای جهان ساخته شده بود.