نوشتهی نگار قانونی، مدیر شبکههای اجتماعی پلتفرم کارچین:
چند وقت پیش در حال خوندن کتاب «فلسفه سیاسی» دیوید میلر بودم که به این جمله رسیدم:
«آزادی یک فرد به تعداد گزینههای ممکن برای او، و توانایی او برای انتخاب از بین آنها بستگی دارد.»
این جمله ذهنم رو خیلی درگیر کرد چون خیلی ملموس بود. ما تو زندگیمون هر روز با کلی انتخاب سر و کار داریم و این جمله میتونه بهمون یه متر و معیاری بده که باهاش بفهمیم تا چه اندازه انسان آزادی به حساب میایم!؟
اما خب ازونجا که آزادی هم مثل هر مفهوم بزرگ و پیچیدهای قرار نیست تو یه جمله تعریف بشه در مورد همین جمله هم چندتا مولفه وجود داره که باید حتما در نظر گرفته بشه تا بهتر بفهمیم که واقعا ما تا چه اندازه آدمهای آزادی هستیم و اصلا میخوایم آزاد باشیم یا نه:
وقتی میگیم آزادی یه فرد به تعداد گزینههایی که میتونه انتخاب کنه بستگی داره یعنی کسی که میتونه از بین ده تا شغل یکی رو انتخاب کنه آزادتر از کسیه که فقط دو انتخاب شغلی داره. اما آیا این وسط کیفیت گزینهها اهمیتی نداره؟
بعضی وقتا تو انتخاب بین دو شغل آزادی بیشتری وجود داره تا انتخاب ده تا شغل که همشون به لعنت خدا هم نمیارزن. گاهی حتی وجود گزینههای بیشتر به معنی آزادی نیست بلکه به معنی قدرقدرت بودن سرنوشته:
مثل همون انتخابی که آدمها بین بد و بدتر انجام میدن و بارها توی فیلمها و داستانها بهش اشاره شده.
مثلا یه نمونهاش فیلم «شهر زیبای» اصغر فرهادی:
اکبر متهمه که یه دختر رو کشته. تو 16 سالگی. حالا اکبر 18 سالش شده و کم کم وقتشه که حکم اعدامش اجرا بشه. اعلا دوست اکبر که یه مدت با اون تو کانون اصلاح و تربیت بوده بلافاصله بعد آزادیش میفته دنبال اینکه از خانواده دختر رضایت بگیره. تو این رفت و آمدها هم عاشق خواهر اکبر میشه. بعد از کلی رفت و آمد پدر دختر میگه حاضره رضایت بده اما یه شرط داره؛ اعلا باید با دختر دیگه خانواده مقتول که معلوله ازدواج کنه تا اونا رضایت بدن و اکبر اعدام نشه.
پدر مقتول به اعلا حق انتخاب میده اما چه انتخابی؟
اینکه دوستش بمیره و یا اینکه اون نجاتش بده اما خودش از عشقش به خواهر اکبر بگذره و با دختر معلول خانواده مقتول ازدواج کنه.
حتما شما هم مثل من به این فکر میکنید انتخابهای اینچنینی هرچقدر هم که زیاد باشن نهتنها به معنی آزادی بیشتر نیستن بلکه بیشتر جبر و سرنوشت رو نشون میدن.
قضیه شکل اول، شکل دوم کیارستمی، جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی، یک اتفاق ساده مانی حقیقی، دو روز و یک شب برادران داردن و ... همه نمونههای گزینههای موجود برای دادن حق انتخابی هستن که به معنی آزادی نیست.
برای همین هم هست که به جای «تعداد گزینهها»، باید به «دامنه گزینه» توجه کرد که در واقع هم تنوع گزینهها رو شامل میشه و هم ارزششون رو.
مورد دیگهای که باید بهش توجه کرد توانایی انتخابه.
چون شاید گزینههای متنوعی به یه نفر عرضه بشه اما فرد به دلایلی نتونه دست به انتخاب درست و اصیل بزنه. مثلاً یه نفر شما رو دعوت کنه که باهاش برید سینما. و به شما دهتا اسم فیلم رو پیشنهاد بده و بگه مطیع انتخاب شماست و هر کدوم رو که شما انتخاب کنید همون رو میبینید. شما که جز اسم فیلمها هیچ اطلاعات دیگهای از اونها ندارید میتونید تصادفا یکی رو انتخاب کنید اما انتخاب شما در چنین حالتی به این معنا نیست که ترجیح شما این بوده.
یا مثلاً فرض کنید که یه نفر کاملا تحت نفوذ مادرشه و هر چیزی که مادرش بگه انجام میده.
حالا حتی اگه هزارتا شغل متنوع هم بهش پیشنهاد بشه و دامنه انتخابها هم بالا باشه باز اون فرد شغلی رو انتخاب میکنه که مادرش توصیه کرده. از این منظر که اون حق انتخاب داشته آزاد بوده اما آیا توان انتخاب هم داشته؟
این نشون میده که در واقع آزادی یه جنبه بیرونی داره و یه جنبه درونی:
آزادی یه فرد بستگی داره به این که آیا جهان به صورتی سازمان داده شده که درهای زیادی به روی فرد باز باشه یا نه، اما به این هم بستگی داره که آیا فرد میتونه برای انتخابِ درِ مورد نظرش، دست به انتخاب اصیل و حقیقی بزنه یا نه!
این دوتا جنبه با هم رابطهی تنگاتنگی دارن به طوری که به باور کرکگور وقتی ما یه مدت زیادی کنترل و فرمانروایی بر زندگی خودمون نداشته باشیم باعث میشه بعد از مدتی به این باور غلط برسیم که زندگی کلا شانسیه و از روی اتفاقه و همین هم باعث میشه وقتی حق انتخاب و داشتن آزادی رو داریم ازش اجتناب کنیم.
نمونهی خیلی جالب و دردناک ترس و اعراض ما از آزادی رو کارل فالنتین در نمایشنامه «در مغازه کلاهفروشی» _ ترجمهی داریوش مودبیان _ نشون میده. اونجایی که مردی میخواد کلاه بخره و به مغازه کلاهفروشی میره. فروشنده میگه چه کلاهی میخواید؟ مرد هم میگه کلاه میخواهم. فروشنده باز میگه چه کلاهی و مرد خریدار هم میگه یه کلاه.
فروشنده میگه: اما شما حق انتخاب دارید و مرد خریدار در جوابش میگه: اما من حق انتخاب نمیخواهم، من کلاه میخواهم.
با وجود اینکه جامعه میتونه مارو به سمت اعراض از انتخاب ببره اما ما نباید از حق انتخاب کردن بگذریم چون انتخاب کردن یه بخش مهم و اصیل تو وجود انسانه!
تا حدی که آیزایا برلین معتقده حتی انسانیت انسان در گرو قدرت انتخاب و گزینشگری اونه و حتی مفهومی به بزرگی و مهمی آزادی از این جهت اهمیت ویژه داره که فضایی رو برای انتخاب انسان فراهم میکنه.
یعنی انتخاب مقدم بر آزادیه و آزادی چون به افزایش تعداد و کیفیت گزینههای انتخاب و توان فردی ما برای انتخاب منجر میشه مهمه.
نمونهی خیلی جالب و دردناک ترس و اعراض ما از آزادی رو کارل فالنتین در نمایشنامه «در مغازه کلاهفروشی» _ ترجمهی داریوش مودبیان _ نشون میده. اونجایی که مردی میخواد کلاه بخره و به مغازه کلاهفروشی میره. فروشنده میگه چه کلاهی میخواید؟ مرد هم میگه کلاه میخواهم. فروشنده باز میگه چه کلاهی و مرد خریدار هم میگه یه کلاه.
فروشنده میگه: اما شما حق انتخاب دارید و مرد خریدار در جوابش میگه: اما من حق انتخاب نمیخواهم، من کلاه میخواهم.
تمام چیزی که تا الان گفتم به نظرم ترسناکه!
چون اون ماجرای پسزدن حق انتخاب اونقدر درونیه که حتی خودآگاه ما ممکنه ازش بیخبر باشه! چیزی که این روزا مدام بهش فکر میکنم اینه که اگر آزادی یعنی تعداد گزینههایی که ما برای انتخاب جلوی رومون داریم، اگر دامنهی گزینهها گسترده باشه، اگر همهچیز همونطور باشه که باید:
آیا ما این حق رو برای خودمون قائلیم که آزاد/ انتخابگر باشیم؟
آیا ما این حق رو برای دیگران قائلیم که آزاد / انتخابگر باشن؟
ما به عنوان پدر و مادر، به عنون دوست، به عنوان شهروند و به عنوان یه کسبوکار چقدر به بالابردن حق آزادی / انتخاب آدمهایی که باهاشون در ارتباطیم و در نتیجه بالابردن فرهنگ آزادی / انتخابگری فکر میکنیم؟
ما چقدر تلاش کردیم با دادن گزینههای متنوع به آدمها اونها رو از تلهی اینکه پیشفرض انحصاری بودن همهچیز رو داشته باشن نجات بدیم؟
بله این سوالاییه که این روزها خیلی از خودم میپرسم چون دلم نمیخواد مرد کلاهفروش بگه تو حق انتخاب داری که کدوم کلاه رو بخری و من کلافه و ناامید بهش بگم:
من انتخاب نمیخوام!
من فقط یه کلاه میخوام!!!