سلام.امیدواریم عالی باشین.چند وقت پیش توی ویرگول یه کاربر تازه وارد درمورد شیفتینگ پست مینوشت و من اونموقع اینجوری بودم که:عه بالاخره مردم دارن سطح اطلاعاتشونو بالامیبرن هوراااا.
و اون کاربر کسی نیست جز کاربر
https://virgool.io/@m_90112086
و ایشون گفت خوبه یه پست درموردش بنویسم و منم که از خدامه و مدت هاست دنبال موضوع میگردم نوشتم.
پارسال و اینها بود که با شیفت و شیفتینگ آشنا شدم و اون موقع هیچ کس از شیفت و شیفتینگ اطلاعاتی نداشت.من فقط مطالب آبکی تستچی و آپارات رو دیده بودم و یه اقایی که میگفت شیفت واقعی نیست.دوساعت تحقیق میکرد و دلیل میاورد مبنی بر اینکه شیفت واقعیه.تهش میگفت شما بچه اید نمیفهمید.وقتی بزرگ بشید میفهمید واقعی نیست.
اون موقع گفتم نکنه چون منم بچم نمیفهمم و این مقالاتی رو که میاره موضوع رو هی پیچ میده و تهش با استدلال مقاله شیفت واقعیه ولی میگه نیست نمیفهمم و برداشت اشتباه میکنم.ولی خب اگه من تو یه چیز خوب باشم اون تحلیل چیزای پیچیدست.
هرچی دقیق تر و موشکافانه تر نگاه میکنم دلایل بیشتری پیدا میکنم که شیفت واقعیه.
به هر حال
بریم سر اصل مطلب.
پارسال چون تعداد مقالات و منبع ها کم بود انقدر دوگانگی وجود نداشت که مثلا یکسری بگن اگه بمیریم اونجا کلونمون به جای ما زندگی میکنه و یکسری دیگه بگن نه.اگه بمیریم توی شیفت فقط برمیگردیم به دنیای عادی و دیگه نمیتونیم به اونجا شیفت کنیم
مطلبی که من خواندم میگفت هیچ چیزی برای ترس وجود نداره.اون فقط خیاله.خیالی واضح.
من با ریون متود شیفت کردم.
همچی عالی اتفاق افتاد.
به 60 که رسیدم حس کردم دارم معلق میشم.بدنم خارش گرفته بود.چیزایی رو از پشت پلکم میدیدم.(البته این حس معلق شدن رو همیشه وقتی میخوام بخوابم دارم. حس میکنم معلق شدم و بعد خوابم میره.البته همیشه انگار از بالا به همچیز نگاه میکنم.مثلا قشنگ متوجه میشم چه اتفاقاتی داره توی خونمون میفته(مثلا بابام ساعت چند نماز میخونه یا ابجیم کی اب میخوره)چند وقت پیش ویدیویی درمورد پرواز روح دیدم.عجیب بود.ولی اصلا مثل اون جالب نیست و از خودم اختیاری ندارم.فقط میبینم.)کم کم نور سفیدی دیدم که هی بزرگتر میشد و بعد چشمام ور باز کردم.
گیلیگی.توی دنیای شیفتم بود.به شدت واضح و واقعی بود و همین منرو میترسوند.(خیلی ترسو ام)همه چیز سرجای خودش بود و عالی بود فقط حس من عالی نبود.
توی اسکیریپم نوشته بودم:وقتی وارد دی ار میشم خواهر کوچیکم از پله ها بیاد بالا و بیاد توی اتاق دی ارم.(اون موقع اوسکول بودم فکر میکردم خواهر کوچک داشتن خوبه.)صدای پاش رو شنیدم که داشت میومد بالا.
هیچی دیگه.سکته زدم.سیف وردمو گفتم و برگشتم
بسیار زیبا و فرح بخش.
تا درودی دیگر بدرود