ویرگول
ورودثبت نام
carla davis(همون کورمون استرایک مونث سابق)
carla davis(همون کورمون استرایک مونث سابق)
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

روزمرگی یه دختر نوجوون

ساعت دوازده شبه.حس خوبی بهم میده.یاد آهنگzero o clock میفتم.یه مدت هر شب ساعت 12به خودم قول میدادم فردا خوشحال تر زندگی کنم.ولی به قول Xمبرو قول هاتو توی فلم هندی بده.امشب حوصله ادیت ندارم برای همین بی هدف توی اینترنت میچرخم.تا اینکه به یکسری ولاگ به خلاف بقیه آبکی نیستن از اعضای بی تی اس میرسم.از ولاگ رانندگی تهیونگ شروع میکنم.

تهیونگ بعد از رفتن به دندون پزشکی:

وای.دندون پزشک ها خیلی ترسناکن دیگه توی زندگیم از هیچی نمیترسم.

نهایت ترس این بچه رو داشته باشد^_^(اکلیل)

آهنگ هاش>>>>>>

من کل ولاگ مشغول آهنگ دانلود کردن بودم و آخر پست هم یکسری آهنگ میگزارم.

بعد از اون ولاگ جیهوپ.(موهاش>>>)

و در آخر ولاگ نامجون(فرانسه>>>)

کم کم چشمام درد میگیره.

اوه به همین زودی؟

ساعت بابام زنگ میخوره

ساعت 3 و 30دقیقه صبحه




صبح از خواب بیدار میشم.دوباره نه.روز شروع شده.درواقع روز من شروع شده.ساعت 3 و 45 دقیقس.

دوباره دیر بلند شدم.

ولی امروز فرق میکنه.امروز کلاس زبان دارم.و برای کلاس زبان ساعت 4 و 45 دقیقه زیادی دیر کردم

روزم رو با سرکوفت های مامانم شروع میکنم واژه هایی مثل " بی برنامه". " بی نظم". دورم میچرخن و ناپدید میشنه(تازه فهمیدم مردم بهش میگن سرکوفت.تصورم از سرکوفت چیزی شبیه زدن سر با ویروس کوفت بود ولی ظاهرا اینم دست کمی از زدن سر با کوفت نداره).انگار بخشی از وجودم شدن.

کسایی که با کوفت زدن تو سرشون
کسایی که با کوفت زدن تو سرشون


اول از همه با ذوق سراغ پلی لیستم میرم که دیشب حدود 10تا اهنگ بهش اضافه شده.

با ذوق گوش میدم و هم زمان اتاقم رو مرتب میکنم.

دوش میگیرم و سعی میکنم با رژ مو مامانم تکه ای از موهامو روشن تر کنم ولی رنگ موهای خودم بود و رنگش روی موهام مشخص نبود.

رژ مو
رژ مو



ساعت 4و 40 دقیقست و هنوز از خونه بیرون نرفتیم.بالاخره مامانم به صورت لایت و آروم میرسه و سوار ماشین میشیم.

تموم چیزی که میشنوم "فریاد فریاد فریاد.

من قبول نشدم.

فقط سه نفر توی کلاس تیزهوشان قبول شدن.یه پسر ودوتا دختر.درست همونطور که همه انتظار داشتیم.

سری به شاد میزنم.

یکی از پسر های کلاس پیام داده:سلام.قبول شدی؟

میخواهم بگویم نه ولی....

دکمه پیام کجاست؟؟

چون این رفتار از سوی مامانم به شدت پر سابقست ازش میپرسم.

-اممم.مامان تو اینو مسدود کردی؟

+کیو؟(انقدر ادما رو بلاک کرده خودش هم نمیدونه کدومو میگم)

-اینی که نوشته" سلام قبول شدی؟"

+عه این؟آره.دیدم پسره مسدودش کردم.

ظاهرا خیلی هم به خودش افتخار میکنه که با فساد مبارزه میکنه!

به یاد میارمش.کیوت ترین پسر کلاس که خیلی هم مهربون بود.فکر کنم برای همین خیلی ناراحت شدم ولی فکر نکنم زیاد مهم باشه.

یک دفعه بارانی از فحش و سر کوفت بر سرم باریده میشود.

به چپم میگیرم.به هر حال یاد گرفتم تا وقتی کتک نخورم به چپم باشه.

وارد کلاس میشم.

من دیر کردم!

مجدادا به چپم میگرم.

از آخر کلاس بهم اشاره میکنن.

به ظاهرش نگاهی میندازم.چشم های بی حال مشکی و پوست سفید دارد و انقدر مقنعه اش را جلو داده که موهایش پیدا نیست!یه بلوز عجیب و کودکانه با یه شلوار جین کوتاه پوشیده.

اوه مای گاددددددد!!!!!!
برام جا گرفتههههههه

چند روزه با هم حرف میزنیم ولی این دیگه امکان نداره

من و این همه خوش بختی محالهههههههه

میشینم و باهاش خوش و بش میکنم

مادر بزرگش از بیمارستان مرخص شده

خوبه

خوبه

عالیه

میشینم و سعی میکنیم به سم های بچه های کلاس نخندم.چون از نظر اون خنده دار نیست(خیلی هم خنده داره ولی فکر نمیکنم دلم بخواد اینو بهش بگم)

خیلی زود کلاس تموم میشه.

بیرون می ایستیم و آدما نگاه میکنیم.

بعد از ربع ساعت تصمیم میگیریم بریم دفتر تا به خانواده هامون زنگ بزنیم.

اونا هم مارو میندازن بیرون و به خوش و بش کردن با هم ادامه میدن

اتریسا عصبانیه

الان که فکر میکنم چرا باید عصبانی باشه؟

غیر از اینه که ما خوشیشون رو خراب میکردیم؟؟

بالاخره با التماس های فراوان به خانواده هامونزنگ میزنیم.مامان اون پشت در بود.

و اما بابای من

_الو؟

+عه سلام

_بابا کجایی؟من 32دقیقس منتظرم

+ای وایییی.یادم رفتتت.ببخشید الان توی مشاور املاکم.نیمساعت دیگه میام

_اوکی

+خداحافظ

_خداجافظ

حقیقت:بابای من هیچ وقت هیچی رو یادش نمیره.و همیشه فوق العاده ان تایمه

بچه ها یکی یکی میروند و فقط من و یکنفر دیگه میمانیم.

از گوشه چشم نگاهش میکنم.مثل اینکه فهمیده بهم لبخند میزند.

توی ذهنم باهاش دعوا میکنم:هی.چطور میتونی انقدر خوشحال باشی؟اصلا معلوم نیست لبخنده یا زهر خند؟؟

از کنارش میگزرم تا باری دیگر به پدرم زنگ بزنم.

ظاهرا او میخواسته سمت من بیاید.

می ایستد.

من هم ناخوداگاه به تقلید از او می ایستم.

+خوبی؟

-ممنون

+تایپت چیه؟

_infpتوچی؟

+منxnfp

+لباست خیلی قشنگه.کت بلندت رو هم خیلی دوست داشتم(یه کت بلند کرمی که بابام میگفت شبیه گداها شدی.البته برای آل استار هم میگفت مامور شهرداری زمان ما این کفش رو میپوشید.ولی آل استار>>>>)

یه همچین شکلی داره.
یه همچین شکلی داره.
کفش مامور شهرداری
کفش مامور شهرداری

+فکر کنم بخاطر تایپمه که اینجوری توی کلاس گفتم و باعث شد همه جور بدی بهم نگاه کنن ولی از درون خالی شدم.

-باورت میشه یادم نیست توی کلاس چی گفتی؟

زیاد مهم نیست و کسی اهمیت نمیده

(نه نه نه.دختر احمقققققققققققققققققق.منظورم این نبوددددددددددددد)

منظورم اینه که زیاد بهش فکر نکن هیشکی یادش نیست.

+اوه جدی؟ممنونم

کمی با هم درمورد فیلم و کتاب حرف زدیم.

به شماره گرفتن که رسید بابام رسید

یسسسسسسسسس

همیشه از این مرحله متنفر بودم

چون مجبور بودم اعتراف کنم گوشی ندارم.

خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدم.

ظاهرا بحث فقط مال قبل از کلاس بود.

و این مبارکی بود که آریانا با خودش آورده بود.



صبر کنید

این تازه شروع ماجرا بود.

شروع خونه و آپارتمان دیدن و شروع بحث و دعوا.

ببینید سیستم اینجوریه که به اسم جوراب و دستبند(ابجیم همه دستبند هایی که حتی اندازش هم نبود رو ازم با یه جیغ گرفت.(سیستم اینم اینجوریه که جیغ میزنه بابا و مامانم خرش میشن)و بابام قول داد برام مثلشونو(به یه تیکه پارچه که بپیچم دور دستم هم راضیم)بخره)مجبورت میکنن که تحمل کنی و بعد به اسم اینکه همه خستشونه برت میگردونن خونه.ولی فکر نمیکنم برای عروسک خریدن خستشون باشه.

بازم مشاور املاک.

به ظاهرش دقت میکنم

دامن کوتاه چهارخونه(تنها دامنی که در حال حاضر دلم میخواد بپوشم)

یه جوراب سفید تور دارد بلوز صورتی توی چشم و مقنعه.

همیشه فکر میکردم مشاور املاک ها آدم های عجیبی هستن.

وقتمونو توی چندتا خونه هدر میدیم .چندتا سرکوفت دیگه میخورم.رفتار های وحشتناک خواهرم که واقعا دلم نمیخواد بگمشون و

.

.

.

.

.

.


.

.

.

.

.

بالاخره خونهههههههههههههههههههههههههه

روی تخت دراز میکشم

سوسیس میخورم

و

همین

زندگی یه نوجوون

پ.ن:باورتون میشه همین الان یادم اومد دیروز فقط شام خوردم؟پس اگر فکر کردید من دیروز گشادیم شده غذا بخورم باید بگم درست فکر کردید







نوجوانانهنوجواننوجوونیکلاساحساس نامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید