همه میگن بچگیام خیل گریه میکردم.حقیقتا دلم نمیخواد به اون دوره فکر کنم.چون باعث میشه کل بدنم درد بگیره پس از موقعی که اوضاع بهتر شد تعریف میکنم:
۸ سالم بود.
اولین روز مدرسه جدید(اینکه میگم مدرسه جدید در نظر داشته باشید من توی ۷ سال ۶تا مدرسه عوض کردم پس چیز زیاد مهمی نیست)بعد از تموم کردن کتتب بینوایانی که کل شب مشغول خواندنش بودم رفتم مدرسه(چقدر دلم برای اون زمانا تنگ شده)
مدرسه هیچ وقت مثل جایی که معلما توصیف میکردن نبود. اونسال من اولین بارهایی رو تجربه کردم که حس کردم متفاوتم!
روز دوم مدرسه با ذوق کلاسور چرمی که با کلی نق زدن خریده بودم رو روی میز گزاشتم تا داستانی که توی تابستون نوشته بودم رو بخونه و یه برچسب "صد آفرین"بچسبونه.صبر کردم و صبرکردم تا بالاخره....نوبتم شدددد!دفتر رو چرخوند و بالا و پایینش کرد و صدام زد.گفت:بابات چیکارس؟چرا با تقویم میای سرکلاس؟فردا یه دفتر درست و حسابی بیار مدرسه.
دفترم پر از خودکار قرمز شد به خونه برگشتم.فرداش با یه دفتر سیمی طرح" ثنا و ثمین"رفتم مدرسه.ولی بازم بچه ها مسخرم کردن و گفتن اینا پیرزنن(من:واتتتت؟یعنی فک کنم هیچ کس به اندازه من با ثنا و ثمین خاطره نداره😂درحدی که وقتی ثنا توی عکس های جدید ازدواج کرده بود من خر گریه کردم!!😂)
اون سال گذشت.بعضی وقت ها خوب بود.بعضی وقت ها هم بد.بچه ها و معلم هدیه اسمان باهام خوب بودن ولی معلم خودم نه:(((
سه سال بعد:
-اون بزرگ شده
+چی؟
-میگم بزرگ شده
+خب یعنی چی؟
-دیگه با هر کلمه نمیخنده.دیگه وقتی اذیتش میکنن نمیگه من جادوگرم شما ماگلا منو نمیفهمید.دیگه براش مهم نیست راستگو و درستکار باشه.دیگه دنبال دلیل برای هرچیزی نیست.دیگه....
من یازده ساله شدم.سن خوبی نبود.
از بدبختی و مشکل درسی گرفته تا افسردگی و پنیک اتک.اون سال دوران کرونا و قرنطینه و کلاس های آنلاین بود.و این باعث میشد پادرمیانی خانواده توی درسها به اوج برسه.دلم نمیخواد درمورد خانوادم بد حرف بزنم یا یجوری رفتار کنم انگار صلاحمو نمیخواستن(ولی دقیقا میخوام همینکار رو بکنم.اوکی؟)
اونسال معلم افتضاحی داشتیم که به موقع به همه ثابت شد چقدر افتضاحه.من اونسال مثل چی درس خواندم تا چیزهایی که تدریس نمیشدن و فقط غلط گرفته میشدن رو یاد بگیرم.
و پدر عزیزم که از هیچ نوع تنبیه جسمی و روحی دریغ نکرد ......سال خوبی نبود......یه گوشی موبایل a6داشتم که برای دیدن لایو ها ام وی ها کافی بود.و زندگی افتضاح که سعی میکردم با اهنگnot todayبهترش کنم.
تابستون اونسال من متوجه یکسری دلیل احساساتم شدم و نکته دارک ماجرا اینجاست که همه رو برای مرتب کردن ذهنم توی یه دفتر سبز فاکی مینوشتم که انقدر سکرت بود که فقط وقتی کسی خونه نبود توش مینوشتم.یکبار...فقط یکبار وقتی بابام خونه بود توش نوشتم و پدر عزیزم خوندش(اصن عالی)تا اونجایی که یادم میاد فقط یه جمله گفت:فکر میکنی اگه سرت رو بکنی زیر برف کسی نمیبینتت؟بعدش فقط ضربه و تصاویری حاصل یه دوربین کج شده رو به یاد میارم:(((((
سال بعد:
من ۱۲ سالم شد.اونسال سال بود که واقعا درک کردم هیچ ارزشی برای خانوادم ندارن و کل چیزی که میخوان ابرو خودشونه.تا اخرین روز عید مدرسه رفتم تا مامانم بتونه توی گپ مذهبیش بنویسه:من دخترم را تا اخرین روز عید مدرسه فرستادم.باور کنید هیچی نیست!(هیچی نبود فقط مردم داشتن کشته میشدن!)
من اونسال وارد دوتا از اولین روابط زندگیم (غیر جدی)شدم.دلم نمیخواد داستانش رو تعریف کنم ولی چیزی که فهمیدم این بود که هیچ کس....تاکید میکنم.....هیچ کس....نمیتونه به سادگی یه تیکه پازل رو توی جای اشتباهش فشار بده و توقع داشته باشه کامل بشه.
با قدم های کوچیک شروع کردم.....
بسه دیگه
امسال:
امسال چجوری گذشت؟
عجیب بود.بعضی وقتا فقط بخاطر دیدن مهدیس و اکیپ کوچیکمون آخر کلاس به خودم گفتم:فقط یروز دیگه. از رفتار بچه های کلاس مثل مهدکودکی ها بود چندشم میشد.استرس اینسکیور(معادل فارسی خاصی نداره)رو کشیدم.از خودم متنفر شدم.....خودمو دوست داشتم
و درنهایت: کارلا دیویس.امروز ۱ مهر ۱۴۰۳.شمع(کبریت یا حالا هرچی ۱۴ سالگیش رو فوت کرد و کلی به اتفاق های ۱۴ سال اخیر زندگیش فکر کرد.ریختن و ساخته شدن رو تجربه کرد.رشد کرد.بیشتر شنید....بیشتر خواند.
برای پایان این پست که مثل رفتن زیر پتو توی زمستون بود فقط میخوام یک چیز بگم:
"تولدت از صمیم قلبم مبارک کارلا دیویس"
پینوشت:بماند به یادگار از اولین و اخرین باری که ۱۴ سالم شد.
کارلا