ویرگول
ورودثبت نام
carla davis(همون کورمون استرایک مونث سابق)
carla davis(همون کورمون استرایک مونث سابق)
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

چندتا دیالوگ قشنگ

وقتی بچه بودم پدرم به زور منرو فرستاد کلاس بوکس.هروقت میباختم کتکم میزد.

تا اینکه یروز بردم

_دیگه هیچ وقت کتکت نزد؟

اونروز هم منرو زد.مسئله اینه.اونا مارو کتک نمیزنن چون گند زدیم.مارو سرزنش چون میدونن این درواقع خودشونن که گند زدن



پوزخندی زد و گفت:آدما ارزش همرو وقتی میفهمن که مردن.برای همین عکس مرده ها بیشتر از زنده ها روی دیواره



چرا نفهمیدی سویونا؟بعضی وقتا خدا جلو پای ادم سنگ میندازه که ازش رد بشی و بفهمی خوشبختی با تلاش کردن به دست میاد.....ولی تو الان زیر همون سنگ خوابیدی



-ما میجنگیم.نه برای خوشبختی.برای اروم کردن قلبامو

+قلبامون اروم نمیشه.تا وقتی درمانش رو پیدانکنی اروم نمیشه.

-درمانش رو پیدا میکنم.اگه نشد خودم درمانش میشم



تو نمیدونی بچه امید یه شعاره.آدم ها به هم میدنش تا راحت تر درد رو تحمل کنن و خودشون هم توی همون درد میمیرن



یه قلب هیچ وقت نمیمیره.بهت قول میدم دوباره اون لعنتیو بکار بندازم.قول میدم جوری بتپه که دیگه هیچ وقت از کار نیفته



اوژنی دزیره کلاری میگفت فکر میکردم بزرگ شدم ولی تا وقتی که ادم عاشق کسی نباشه بزرگ نمیشه.پس من بخاطرت بزرگ میشم تهیونگا



-حس میکنم دنیا یکم عجیب شده انگار هیچ ادم خوشبختی دورمون نیست

+ادم های خوشبخت هستن فقط ما توی قسمت بدبختی های دنیا زندگی میگنیم



-پس متولد فوریه ای.ماه خوبیه.

+ماه خوبیه اما فکر کنم اشتباه تایپی بوده.زندگی من پر از بدبختیه

-اشتباه تایپی میتونه درست باشه.بدبختی ها قابل حلن



_وای اینکه خیلی بده.چرا همه عاشقا از هم جدا میشن؟

+چون عشق واقعی فقط توی زندگی پس از مرگ وجود داره



ملودی های اشنا پر از خاطراتی هستن که گم شدن



ناپلئون درست مثل شما ست.شک ندارم با کت مشکیتون میخوابید.اگه نشد با قهوه ایه(درست فکر کردی فقط خیلی چروک میشه)



درست وقتی احساس میکنی بی ارزشی یکی میاد و یجوری نگات میکنه انگار مهم ترین اتفاق دنیایی(عجیبه)



-خدا از ما میخواد کسی رو قضاوت کنیم بعد ما به اسم خدا دیگرون رو قضاوت میکنیم؟؟(فک کنم بایدبه بعضیا گفتش)



عاشق بودن یعنی رنج کشیدن.اگه نمیخوای رنج بکشی نباید عاشق شی.اما اونوقت از نداشتن عشق رنج میکشی



مگه یه بچه یازده ساله چی میفهمه که بخواد به تموم شدن زندگیش فکر کنه؟چقدر باید درد کشیده باشی که توی یازده سالگی بفهمی ادما با مردن ازاد میشن؟اون فکر میکنه ضعیفه اما نیست.فکرمیکنی چرا نتونت امروز جلو پدرش بایسته؟چون ایستادن جلواون ادم رو یاد نگرفته.چون به زخم خوردن از اون ادم عادت کرده

(شخصا اینو توی ده سالگی تجربه کردم.ولی فکر نمیکردم انقدر فاجعه باشه.چند روزیه بهش فکر میکنم.خیلی جالبه)


دزیرهدیالوگماندگار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید