carla davis(همون کورمون استرایک مونث سابق)
carla davis(همون کورمون استرایک مونث سابق)
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

یه یادداشت داستانی طور عجیب و غیر عادی


"من نمیجنگم چون شجاعم.من نمیجنگم چون آدم قوی هستم.من میجنگم چون مجبورم بین دو گزینه جنگیدن و مردن یکی رو انتخاب کنم"



اون شب ها دستم.....نه دستت.....نه دستمون توی دستش میدویدیم.

تمام کوچه خیابان های شهر رو میدویدیم.از دروازه قران و باغ ارم میگذشتیم تا به بولوار چمران میرسیدیم.

به نفس نفس افتاده بودم ولی مسیحا همچنان میدوید.

داد زدم:بسه‌.من خسته شدم.

عینک ته استکانی شکسته اش را جابه جا کرد و نگاهی انداخت و سریع تر دوید

فقط یه متر دیگه...

دویدم و دویدم و دویدم تا اینکه لحظه ای....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

لحظه ای افتادم...

او اینبار هم نایستاد.

آرنجم را زخمی و زانوانم را خاکی یافتم.

بلند شدم

فقط کمی دیگر

شاید اگر کمی دیگر میدویدم بهش میرسیدم.

.

.

.

.

.

اینبار محکم تر افتادم.

به مسیحا نگاهی کردم که هر لحظه دورتر و دورتر میشد و سعی کردم آن تصویر را در حافظه ابدی ام جای دهم.

نایستاد.چسبی روی زخمم نزد و مثل همیشه موهایم را نوازش نکرد.

سعی کردم تصویرش را به خاطر بیاورم.

سعی کردم بوی لباسش را به خاطر بیاورم

سعی کردم احساس انگشتان کشیده اش لابه لای موهایم را به خاطر بیاورم اما...

گویی میخواستم آب را در دستان زخمی ام به دام بیندازم.



دختر روی زمین افتاد و برای بار آخر گریست.

آنقدر گریست تا باران هم از غم او غمگین شد و تا صبح قطراتش را ارزانی قلب زخمی دختر کرد.

-این کیه؟

دختری هم سن و سال دختر روی زمین بود که با کفش های تمیزش به جسم بی جان دختر لگد میزد.

+دیشب اینجا بوده؟

×پدر و مادر نداره؟

-شاید هم معتاده.

-یعنی مرده؟

این جمله ای بود که دختر اول بالاخره بعد از ۱۰ دقیقه بر زبان آورد.

مردم متفرق شدند. یکی دست کودکش را کشید و دیگری کوله اش را صاف کذد و به راه افتاد.در همان حال دختری که جنازه را پیدا کرده بود روی زمین نشسته بود و به جایی زل زده بود.

دختری عادی بنظر میرسید.زیبا مانند بقیه دخترها.

اما نکته عجیبی وجود داشت:

دختر موهای قهوه ای با فرهای نرم و عنک ته استکانی بزرگی داشت.!











عکس پیدا نکردم ولی این پست رو دوست دارم و احتمالا بعدا عکس میزارم





شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید