CAT News
CAT News
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

مصطفی به مادرش رسید

سه ماهی میشد که مصطفی به دلیل استئوسارکوما در بخش بستری بود. پسر بچه افغانی که اینجا هیچکس رو نداشت جز پدری که کارگری میکرد و البته مادری که در افغانستان با چند تا بچه قد و نیم قد .

گاهی شبها درد می کشید ، مثل همه آدمهای دیگه ای که درد می کشیدند ، گریه هم می کرد. اما جنس گریه هاش فرق داشت ، یک غربت و مظلومیت که نمیتونستی تحمل کنی و دلت نلرزه.

صبحها گاهی با مادرش تلفنی حرف میزد ، گاهی هم با ایمو چت تصویری. مادرش میگفت برگرد افغانستان .

به یکی از پرستارا گفته بود ... مادرم نمیدونه اگه برگردم زنده نمی مونم.

تنها کاری که از دستم بر میومد ...مسکن بود ...مسکن هایی که واسه درد تنهایش هیچ تاثیری نداشت. اواخر سرطان به همه جاش سرایت کرده بود (متاستاز).

تقریباً همه نا امید و امیدوار به تنها آرزوی مصطفی (برگشت به وطنش). تمام شیفت ها نگاهم به لیست بود ، تا یه روزی دیدم توی لیست نیست.

طبق عادت همیشگی ...نپرسیدم ...دلهره ندانستن گاهی از حسرت دانستن سنگین تره...یه چیزی روی دلم آویزون بود.

مثل همیشه ...فالگوش ایستادم ...تا یکی بگه اون چیزی که دوست نداشتم بپرسم.

مصطفی برگشت وطنش .

داشتم فکر میکردم یه پسر بچه که نمیتونه روی پاهاش بیاسته ، و واسه دردش باید هر دو ساعت مسکن بگیره. با یه عالمه متاستاز توی بدنش در راهی که میدونم و میدونیم ، هموار و پرانتخاب نیست ...چطوری؟

داشتم مصطفی رو توی یکی از اتوبوسهای فرسوده تب دار مجسم می کردم ...که پیام بعدی فالگوش رسید.

مادرش رو دید ، یه نصفه روز هم زنده موند.

چشام پر اشک شد و قلبم شاد...واسه مادرش...واسه راحت شدن مصطفی.

سرطانکودک سرطانیسرطان استخوانافغانستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید