جوجه وقتی جوجه سر از تخم بیرون آورده و چشم به دنیای جدید باز می کند، هر موجودی را که کنار خود ببیند، هماو را بعنوان مادر خود می شناسد و به طور…
عشق یعنی همین امشب در یک آزمون شرکت کردم.ابتدا خواسته شد چشمانم را ببندم و من همین کار را کردم. سپس چیزی را جلوی بینی ام گرفتند و خواستند تا بدون آن که آ…
دست خیسِ تقدیر کار بنّایی تمام شده بود و حالا نوبت آن بود که ریخت و پاش ها را جمع و جور کنیم و به خانه و زندگی مان سروسامان بدهیم.کار من شست و شوی وسایل ب…
چشم های آشنای قدیمی نمی دانم برای شما هم پیش آمده است یک روز که در حال راه رفتن غرق در افکار خود هستید، یکباره و بطور کاملا اتفاقی با یک آشنای قدیمی، کسی که سا…
پایه بر مِه پرده نخستدر ایستگاه مترو روی صندلی نشسته و انتظار قطار را می کشیدم. پس از یک روز تلاش بیهوده، به خانه بر می گشتم.کار از غروب آفتاب گذشته ب…
غول بچه مدت زیادی بود که بچه غول در این چراغ جادو زندگی می کرد.آنقدر طولانی که هرگز به یاد نمی آورد از کجا آمده، پدر و مادرش چه کسانی و کجا هستند…
عشق هندوانه کشفِ بزرگی است...هرگز شکل و شمایل هندوانه را دوست نداشتم بلکه در حقیقت، عاشق و دیوانه ی زیبایی درونش بودم.گوش و گوشواره را با هم و برای هم…
نخ آدمک چوبی روی زمین ولو شده بود.چند دقیقه پیش نخ خود را پاره کرده بود. به خودش گفت: از این بهتر نمی شود!آآآزادی یعنی همین...با خوشحالی زایدا…
نگونبخت بادام، موجودیت واحدی است.اما پوسته و مغزش مدتهاست از هم جدا شده اند.اگرچه این هر دو، هم خانه اند،با اینکه یکی سقفِ بالای سر آن دیگری است،ام…