آیین سرانجام دل را به دریا زدم و از او پرسیدم.این پرسش، سال هاست که فکرم را به خود مشغول کرده بود.چرا نهنگ ها بطور گروهی خودکشی می کنند؟همه جان…
عمو نوروز همیشه قصه عمونوروز برایم الهام بخش بوده است.همان پیرمردی که قاصد بهار بود و درست لحظه ای می رسید که پیرزن عاشق، تنها برای یک لحظه غفلت کر…
قلبِ یک چشم من فکر می کنم ما به این دلیل درد می کشیم که همیشه در حال رفتنیم.همیشه دنبال چیزی می گردیم که خودمان هم نمی دانیم چیست.تنها می دانیم که می…
زنجیره ادراک و عشق پرنده ها را دوست دارم.مدتی است که بنا به عادتی دیرین و شیرین، برای گنجشک ها و قمری ها و کبوترهای هم کوی و محله مان دانه می ریزم تا بیایند و…
ناجی امروز برای نخستین بار با چشمان خود دیدم که نوزادی را از سطل زباله بیرون کشیدند.آن هایی که نام پدر و مادر را یدک می کشند، شاید با هم و شاید…
هاجر هاجر، چمدانی به دست گرفته و در صحرا به هروله می رود.او کفش به پا دارد ولی ریگ های داغ صحرا پاهایش را می آزارند.هوا بسیار داغ و سوزان است.آف…
خانه خراب ساززَن، عاشق ساز خود بود.انگار همه ی عشق و امید او یک جا در این سه تار جمع شده بود؛ساز همدمش بود و هم، زبان گویای روح و روانش.هر گاه سازِ د…
سایه ی شیطان مرد، مستقیم در جاده راه می رفت.گام هایش شمرده و محکم بود.سایه ی او نیز از پشت سر به دنبالش می آمد. گاهی هم به تناسب حرکت خورشید یا ماه در…
پای بر آب گاه و بیگاه در خواب می بینم که در میانه گستره عظیمی از آب های نیلی رنگ گرفتار آمده ام و بی آن که خود بخواهم، رو به جلو حرکت می کنم.این گست…