داستان 9: بی پرده

سیگاری گیراند، پکی زد. و باز نگاهش از پنجره به بیرون انداخت. دود را با سوراخ های بینی و دهان لوله شده اش به ریه های گرفته شهر وارد کرد. به هر چه توی دیدرسش بود نگاه می کرد، گویی که شغلش این باشد.

توی خانه بیکار که می شد، کارش همین بود، نشسته و ایستاده بیرون را نگاه می کرد. اول سیگاری آتش می زد و توی آشپزخانه مشغول مهیا کردن قهوه ای می شد، می آمد توی اتاق و با آن که تنها بود در را می بست، ایستاده کنار پنجره، سیگار را تمام می کشید، قهوه اش را با تکه ای شکلات تلخ می خورد، بعد صندلی را کنار پنجره می گذاشت و نشسته دیدن را ادامه می داد. شروعش همیشه همین قدر منظم و  یکنواخت بود. اما بعدش بستگی به شرایط بیرون از پنجره داشت: خلوت یا شلوغ بودن ساختمان روبرو و خیابان زیر پایش. اوایل خلوتی بیرون برایش حوصله سر بر بود، اما کم کم یاد گرفت که چطور باهاش کنار بیاید؛ از فرصت استفاده می کرد و برای دم کردن چایی از اتاق بیرون می رفت و با فلاسک، و اگر بود بشقابی شیرینی ، میوه و یا آجیل برمی گشت پشت میز تماشاخانه. اوقات فراغتش شده بود دیدن و دید زدن مردم آن اطراف. و ابایی نداشت که اگر ازش بپرسند؛ اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانی، بگوید: دیدن مردم از پشت پنجره، بی پرده. این قدر برایش لذت بخش بود و حائز اهمیت.

شلوغی خیابان سر کیفش می آورد. عیشش دو چندان می شد؛ از یک طرف آدم ها و اتفاقات خود خیابان بود و دوم اینکه ساکنان ساختمان روبرو را بهتر و واضح تر می دید که برای تماشای اتفاق افتاده در خیابان، لب پنجره یا توی بالکن می آمدند.

وقت هایی فکر می کرد کارمند اتاق کنترل است و آن همه پنجره، صفحه مانیتورهایی هستند که باید در آن واحد آمار همه اتفاقات ریز و درشت شان را داشته باشد، از ترس اینکه نکند رییس غافلگیرش کند در را قفل می کرد، پایش می گذاشت روی میز و با خیال راحت تخمه می خورد و سیگار می کشید. از این فکر خوشش می آمد و با صدای بلند می خندید.

گاهی که زیاد توی نخ ساکنین ساختمان روبرو می رفت، ترس برش می داشت؛ نکند مردی مثل خودش توی ساختمان پشتی، کنار پنجره ایستاده و زاغ سیاه او را چوب می زند؟ مخصوصن وقتی که با مهمان توی سالن نشسته اند یا توی آشپزخانه مشغول است. نگاهی به در بسته اتاق می اندازد و خیالش راحت می شود اما هنوز کمی ترس ته دلش مانده است، به سالن می رود پرده ها را می کشد، اگر چراغی روشن باشد، خاموش می کند و باز می گردد روی صندلی و در را هم که بسته است.

مزیت ساختمان روبرو این است که پنجره یکی از اتاق ها و پنجره بزرگ سالن واحدهای این طرفی، روبروی او تعبیه شده اند. اینجوری سرگرمی ش بیشتر می شود، دیدن همزمان دو لحظه از زندگی یک خانواده اتفاق خاص و جالبی ست. یا تعقیب یک نفر از اتاق به سالن و بالعکس. پیش آمده که گاهی بهش ضد حال زده باشند؛ در برابر چشمان زل زده اش، چراغ را خاموش کرده و پرده را کشیده باشند. چند شب پیش، یک زوج از سر شیطنت چراغ راد روشن گذاشتند، توری پرده را کشیدند و مشغول معاشقه شدند. اولش زن مخالف بود و امتناع کرد، اما مرد برایش توضیح داد که پرده نه آن قدر نازک است که به وضوح ببیندمان و نه آن قدر ضخیم که بی خیال مان شود، توی برزخ حالش گرفته می شود. غافل از اینکه مرد پنجره نشین، غیر از آن معاشقه مبهم، هنوز چندتایی پنجره روشن داشت، هر چند دیدن آن کام جویی مبهم، خالی لطف نبود و می توانست قوه تخیلش را محک بزند.

شانه کردنِ موهایِ دخترِ ساکنِ پنجره یِ سمتِ چپی را دوست داشت، شبیه تابلو نقاشی بود. دختر موهای بلندی داشت که تا پایین کمرش کشیده شده بود، کمی از سفیدی گردنش هم در تصویر پیدا بود. اگر بعد از شانه شدن، چند گل سر یا گیره به موهایش می زد، وزن رنگی تابلو بیشتر می شد، دلش می خاست دختر گیره هایی به رنگ سرخ و نارنجی و زرد داشت، شاید یک روز پاکتی حاوی همین گیره ها، ناشناس برایش فرستاد.

ساکن پنجره روبرویی، پیرمردی بود تنها. حتمن زنش مرده و بچه ها ولش کرده اند به امان خدا، شاید بچه ها را فرستاده خارج برای تحصیل و هرگز برنگشته اند، همیشه تنها دیده بودش. بیشتر که به پیرمرد فکر می کرد، آینده و ایام بازنشستگی و خانه نشینی خودش را می دید. دلش می خاست گاه گداری تلفنی با هم حرف بزنند، و یا با هم دوست بشوند و دو نفری از یک پنجره مردم را دید بزنند، خالی از لطف نبود، می توانست غیر از دیدن، درباره شان با هم بحث کنند، بخندند و یا شرط بندی کنند.

اولش ، پیرمرد نسبت نگاه های روزانه مرد پنجره نشین روبرو، بی اهمیت بود، بعد شک کرد نکند گماشته بچه هایش باشد و جاسوسی اش می کند. شاید بچه ها ترس برشان داشته است که می خاهم جای مادر مرحوم شان، زن دیگری بیاورم و برایم بپا گذاشته اند. این یارو هم منتظر است کاری از من سر بزند و گزارشم بدهد. باید ته و توی قضیه را در بیاورم.

مرد متوجه پیرمرد شد که از سالن رفت توی اتاق، لباس بیرونی پوشید و از اتاق خارج شد بی آنکه به سالن برگردد، کنجکاو شد و با نگاهش به خروجی ساختمان، منتظر ورودش به خیابان شد. پیرمرد را جلوی ساختمان مشاهده کرد، سرش را بالا آورده بود و به مرد پنجره ای نگاه می کرد، بعدش راه افتاد به سمت ساختمان شان. مرد دلش می خاست با پیرمرد دوست شود تا دوتایی باهم از پنجره ای بی پرده مردم را دید بزنند.