صبح امروز، با کتابی از جان فانته ی فقید، سر کیف آمدم. کتاب سرشار زندگی، که دوش از بین کتاب ها بیرونش کشیدم و گذاشتم کنار چند چیز کوچکی که با خودمان روزهای دیالیز به همراه می بریم.
باد سرد شمال سه روز است که پهنه جنوب را میدان تاخت و تاز خودش قرار داده، به سمت جنوبی ساختمان دیالیز پناهنده شدم، به آفتاب و گرمایش تکیه دادم و شروع کردم به خاندش، آن قدر جذاب و پر کشش بود که زورش به سرما و خاب آلودگی من چربید و بیدارم نگه داشت. حسابی که گرم شدم و برای نو کردن لیوان چایی ام، پناهگاهم را به داخل بخش تغییر دادم. سرشار زندگی با چایی تازه و لمیده روی مبل ادامه یافت و تا اینکه سروکله پسر زینب، یکی از تخت نشینان دیالیز، پیدا شد و به حرفم گرفت.
فردا ادامه سرشار زندگی است ...
پ ن: دوش همان دیشب است که در زبان مادری ما دوش تلفظ می شود.