به ما گفته شده است که تعادل برقرار کردن در هر کاری بهترین روش پیشبرد آن است. ولی نقطه اعتدال کجاست ؟ چطوری به آن می رسیم؟ و آیا وقتی به آن رسیدیم بلافاصله متوجه میشویم تا در آن بمانیم؟
برای من تعادل یعنی کار ها را تا جایی انجام دهم که در آن خسته نشده ام و برایم لذت بخش است. وقتی یکی از این دو مورد (انرژی انجام کار و لذت) غایب شوند من هم دست از کار میکشم و میروم سراغ کفه های دیگر زندگی تا آن جا را سنگین کنم. ولی آیا این همیشه برایم احساس خوبی دارد؟ خب نه!.
وقتی روی نقطه تعادل اید به این فکر می کنید که اگر یکم بیشتر کار میکردم، بیشتر زور میزدم موقعیت های بهتری داشتم. شاید آینده تضمین شده تری حتی داشتم. روی تقطه تعادل با خودتان می گویید آیا زود دست از کار نکشیدم؟ آیا نمی توانستم بیشتر انجام دهم؟ و یا حالا که چی؟ از هر چیزی کمی به دست می آورم و در نهایت در هیچ کدام خبره نیستم. روی نقطه تعادل بودن آسان نیست.
تازه این تعادل داشتن در کار های عینی است. وقتی درباره یک امر دورنی یا ذهنی، بحث تعادل داشتن پیش بیاید کار سخت تر می شود.
مثلا تعادل برقرار کردن در سنجیده و فکر شده حرف زدن چطور ممکن است؟ چقدر باید اول بالا و پایین کرد بعد حرف زد و چقدر باید خودجوش و رها صحبت کرد تا قسمت های صمیمانه و بکر وجودمان را کشف کنیم؟
آیا به اندازه کافی در رابطه عاطفی تعهد دارم یا دیگر دارم زیاده روی می کنم و استقلال و فردیتم را از دست داده ام؟
آیا لازم است کمی بیشتر روی برنامه شخصی داشتن کار کنم یا تا همینجا کافی است و اگر بیشتر زور بزنم دچار سندروم ایمپاستر میشوم؟
یا مثلا دارم زیادی روی تعادل داشتن حساس میشوم و همینجا باید نوشته ام را به پایان برسانم یا هنوز جا دارد که مثال بزنم ؟ :)
خلاصه اینکه بگذارید از همدیگر بپرسیم نقطه ی تعادل کجاست ؟ آیا روی یک نقطه میشود ایستاد یا این هم یک انتظار نا متعادل است ؟