قرار بر این است که در سرنوشت کاریمان تنها یک شغل دائم باشد اما هفته ای نیست که خود را در حین انجام مشاغل دیگر و موقعیت های جذابتر تصور نکنیم. ریشه ی این خیالپردازی ها چیست و تا چه حد باید به آن ها اعتماد کنیم ؟ آیا لازم است شغلمان را عوض کنیم ؟
همه ما تجربه خیال پردازی در باره مشاغل دیگر را داشتهایم. ممکن است درآمدمان از بازاریابی برای یک شرکت آرایشی باشد یا کمک به دانش آموزان دبیرستانی برای حل معادلات درجه دوم یا بایگانی پرونده های مالیاتی، اما بخشی از ذهنمان همچنان جذب لذات موجود در مشاغل دیگرشود: چه میشد اگر مربی غواصی در آب های گرم و آرام اقیانوس بودیم یا در یک تیم تحقیقی مسئول کشف ویروس های ناشناخته بودیم و یا نویسنده ای بودیم که هر زمان خواستیم و هر چه را خواستیم مینوشتیم. این عادت نوعی ولگردی ذهنی است که ممکن است تعهد به شغلمان را قلقلک دهد.
ریشه این امر در بی تعهدی ما به شغل و کارمان نیست بلکه این صرفا یکی از خصائص بنیادین وضع بشر است. ذهن دوست دارد خودش را در جایگاه هایی که فکر می کند در آن استعداد دارد تجسم کند.
این یک واقعیت تلخ است که ما حقیقتا در مشاغل بسیاری استعداد داریم بدون اینکه فرصت پرداختن به آنها را پیدا کنم. بخش عمدهای از شخصیت شغلی ما به زیر خاک میرود بدون اینکه بروز پیدا کند ؛ از همین رو این بخش ها پیش از آنکه فرصتشان تمام شود دست به اعتراض می زنند تا بلکه دیده شوند.
در کودکی قادر بودیم به محض اینکه با مشاغل متفاوتی آشنا میشدیم، در بازی هایمان در همان شغل ها استخدام میشدیم. یک روز خلبان هواپیمای جنگی میشدیم و روز دیگر کاوشگر قطب جنوب. ولی حالا مجبوریم صرفا به یک گزینه بسنده کنیم و برای ۳۰ تا ۴۰ سال آن کار را تکرار کنیم.
والت ویتمن شاعر آمریکایی این وجود چند بعدی مارا به به شکلی صمیمانه در شعرش بیان میکند: "من جادارم، جمعیتی در من جاری است"
منظورش از این مصرع آن است که نسخه های جذاب، گیرا و شایسته فراوانی از هر یک از ما وجود دارد اما مجبوریم در همین فرصت محدود زندگی برخی از جنبه های بالقوه مان را تحقق ببخشیم. تعجبی ندارد که به شکلی خاموش و دردناک همواره به سرنوشت های تحقق نیافته مان فکر کنیم.
اینکه نتوانیم تمام جنبههای متفاوت درونمان را بروز دهیم تقصیر مانیست . بازار شغلی مدرن چاره ای جز متخصص شدن برای ما باقی نگذاشته. این امکان وجود ندارد که یک روز در هفته به هرس درختان بپردازیم و روزی دیگر یک طراح لباس، مربی تنیس، حقوقدان، آهنگ ساز، صاحب یک کافه در خیابانی رویایی و همزمان راهنمای تور مسافرتی باشیم. هر قدر هم زمانبندی ایده آلی داشته باشیم ناممکن است که به تمام علائق و توانهای گسترده مان بپردازیم.
اینکه به چه دلایلی نمی توانیم این همه کار را به عهده بگیریم نخستین بار توسط آدام اسمیت فیلسوف اسکاتلندی قرن هجدهم میلادی به طور دقیقی تبیین شد. اسمیت در کتاب ثروت ملل توضیح داد که تقسیم کار شدیدا تولید سرانه را بالا میبرد. اگر افراد جامعه فقط در یک عرصه ی کوچک متخصص شوند ( میخ سازی، کفش دوزی، طناب بافی، آجر چینی و غیره) در کار خود بسیار سریع تر و کارآمدتر میشوند و سطح تولید در مجموع شدیدا بالا میرود.
وقتی تلاشمان را یکجا متمرکز میکنیم، آن گاه لذت ناشی از بروز جنبه های کثیرمان را از دست میدهیم اما در عوض جامعه به طور میانگین ثروتمندتر میشود و کالاهای مورد نیازش بهتر تامین میشود.
در قیاس با بازیهای بچگی زندگی ما در بزرگسالی شدیدا محدود به جنبه هایی معدود است و درمان سادهای هم برای این معضل در کار نیست . علل این مساله ناشی از هیچ گونه خطای شناختی ما نیست بلکه محدودیتی است که به واسطه منطق فراگیر تولید و اقتصاد رقابتی بازار بر ما تحمیل شده است.
رسیدن به این بینش ما را دچار اندوه میکند اما در عین حال باعث میشود فراموش نکنیم که هرکاری هم بکنیم فقدان رضایت و خرسندی شغلی همواره با ما خواهد بود. با عوض کردن شغل نمیتوان آن را درمان کرد. غمبار است اما به یاد داشته باشید که این شرایط منحصر و مختص شما نیست و همه ما در این جنبه غم انگیز از انسان بودن مشترک هستیم.
برگرفته از کتاب شغل مورد علاقه نوشته آلن دوباتن / نشر کتاب سرای نیک