دیروز در راه برگشت، به یکی از فروشگاه های کتاب سر زدم. از این هایی که 30 درصد فروشگاه کتاب دارند و 70 تای بقیه اش خنزر پنزر غیر کتابی: ماگ و فرنچ پرس ، کاغذ کادو ، زیر لیوانی های فانتزی، خودکار و مدادنوکی، اسباب بازی و برچسب، عود و جا عودی های سرامیکی خوشگل. خلاصه هر چیزی جز کتاب.
اول اون 70 درصد غیر کتابی چشمم رو گرفت و دیدم بیشتر تمایلم به سمت قرتی فروشی است و کتاب و فرهنگ برایم جایگاه دوم را دارد.
از این میلم خجالت کشیدم ولی بعدش دیدم چرا باید خجالت بکشم؟ این اشیاء دوست داشتنی که ظاهرا جایگاه پایین تری از کتاب دارد؛ بُعد دارد، توی دست آدم جا میگیرد و حس ایجاد میکند. آن ها مثل کاغذ های منفعل فقط توی منطقه ی امن جلدشان نمی چپند. اشیا می توانند در معرض یک نگاه حرف بزنند ولی کتاب ها را باید زحمت بکشی و لااقل دو سه خطشان را بخوانی تا بفهمی چی می خوان بگن!
دیدم اشیا را دوست دارم چون تمام نشدنی تر اند، چون جا گیر تر اند و قلمرو دارند ، قلمرو فرهنگ میسازد.
اشیا برایم عزیز ترند چون لازم نیست به این فکر کنم بعد از آن که خواندمشان چطور از شرشان خلاص شوم!.
البته این را هم گفته باشم، کتاب ها را هم دوست دارم:)