میترا
میترا(میثره) ایزد خورشید و روشنایی است که گردش فصول و تغییر شب وروز را در کنترل خود دارد. ایزد خورشید علاوه بر ایران، در میان سایر ملل باستانی همچون روم و هند نیز پرستش می شده است. میترا نماد مهر ورزی ، محبت ، صمیمت، و دوستی است. مهر و دوستی و دانایی را در قلب انسان ها تقویت و آن ها را به راه راست هدایت می کند و از پلیدی ها و دشمنی ها دور نگاه می دارد. یکی از خصوصیات متعدد میترا مفهوم داوری است. او وفاداران را حفاظت و پیمان شکنان را مجازات می کند.
اژی دهاک (ضحاک)
در فرهنگ اساطیران ایران، ضحاک نماد تمامی پلیدی ها و زشتی های این دنیا است که با اهریمن پیوندی ناگسستنی دارد. در متون اوستایی ضحاک اژدهایی سه سر، سه پوزه وشش چشم با هزاران چالاکی است که با پنج عیب بزرگ (یعنی ، آز، پیلیدی، جادو، دروغ و بی قیدی) شناخته می شود. اهریمن آن را برای نابودی آفریدگان راستی و درستی آفریده است. اما در شاهنامه ضحاک، پسر مرداس عرب، پادشاه ستمگری است که از هردو کتفش مارهایی روییده اند که به روایت فردوسی از جای بوسه های ابلیس برشانه هایش سر بر آورده اند. مارهایی که فقط با خوردن مغز انسان آرام می گرفتند. هنگامی که ضحاک با فکرو اندیشه ناپاکش بر جهان حاکم می شود، نبرد سختی میان نیکی ها و بدی ها در می گیرد که به نفع ضحاک خاتمه می یابد و تیرگی و تباهی سراسر جهان را می پوشاند و دانایی وفرزانگی در برابر نیرنگ و دیو صفتی رنگ می بازد. سرانجام ضحاک خواب آشفته ای می بیند که در آن گروهی او را از تخت پادشاهی به زیر می کشند. موبدان خواب او را به فروپاشی حکومتش تعبیر می کنند و می گویند نوجوانی تو را به بند اسارت می کشد و تاج و تخت تورا صاحب می شود. بعدها نوجوانی به اسم فریدون، که پدرش به دست ضحاک کشته شده بود. به همراه کاوۀ آهنگر برای نابودی ظلم و ستم ضحاک قیام کردند، ضحاک به کوه دماوند گریخت و در همان جا به دست فریدون به بند کشیده شد.
لیلی و مجنون
لیلی و مجنون روایت عاشقانه ای است از نظامی گنجوی که داستان عشق دو دلداده عرب را دوران کودکی تا به هنگام مرگشان باز گو می کند. قصه از اینجا شروع شد که یکی از بزرگترین طایفه بنی عامر از تبار عدنانی دیر زمانی از داشتن فرزند بی نصیب بوده تا اینکه صاحب پسری زیبا و نیرومند می شود و نام او را قیس می گذارد. قیس بنی عامر که بعدها آوازه عشقی او به نام مجنون بر سرزبان ها می افتد در مکتب خانه به دختری لیلی نام دل می بندد و رفته رفته آتش توان سوز و جانکاه این عشق زود رس در وجود او برافروخته می شود.
عشق قیس و لیلی در آغاز دور از چشم اغیار است، اما سرانجام علنی می شود و باعث می شود که پدر لیلی از رفتن او به مکتب خانه و لاجرم ملاقات با قیس جلوگیری کند. اما در این میان عاشق و معشوق پنهانی به ملاقات همدیگر می روند» عشق قیس به لییلی چنان شور و شعفی در او ایجاد می کند که عنان صبر و اختیار را کف می دهد تا آنجا که پدرش با مشورت بزرگان قوم تصمیم می گیرد به خواستگاری لیلی بروند، اما پدر لیلی به این بهانه که قیس دیوانه و سبک سر است با این وصلت موافقت نمی کند. بعد از آن، مجنون آشفته وپریشان می شود. پدر قیس برای راهایی از این سرگشتگی او را عازم حج می کند به این امید که عشق جانکاه لیلی را فراموش کند. اما در این سفر مجنون به خانۀ کعبه متوسل می شود و از خداوند می خواهد که عشق او به لیلی را افزون تر کند. « قیس همچنان آوازه دشت و بیابان است تا این که روزی نوفل که بزرگی از عرب بود و درد عشق را تجربه کرده بود بر میخورد و از درد درون، اورا آگاه میکند نوفل به او وعده می دهد که این کار را به انجام رساند. نوفل از پدر لیلی می خواهدکه با خواستگاری قیس موافت نماید. د رغیر این صورت لشکری را مهیا کرده و با قبیله آن ها خواهد جنگید. اما پدر لیلی قبول نکرده، جنگ سختی میان دو قبیله در می گیرد، اما سرانجام با خواهش قیس از نوفل جنگ به پایان می رسد. پس از آن جوانی از قبیلۀ بنی ثقیف به خواستگاری لیلی می آید و به اجبار قبیله با او ازدواج می کند. اما لیلی به عشق مجنون، احازه نمی دهد همسرش از وی کام بگیرد. در این مدت لیلی و مجنون از طریق نامه به یکدیگر ارتباط دارند تا اینکه شوهر لیلی با ناکامی از دنیا می رود. ملاقات لیلی و مجنون پس از این نیز به دیدارهایی مختصر و ابراز عشق و دلدادگی به یکدیگر خلاصه می شودتا آن زمان که لیلی بیمار می شود و بر اثر بیماری از دنیا می رود. مجنون با شنیدن این خبر جان باختن لیلی به واقع دیوانه می شودو خود را بر سر مزار لیلی می رساند. او با در آغوش گرفتن مزار لیلی در دم جان میدهد.
رستم و سهراب
داستان های رستم و سهراب یکی از شاهکارهای ارزندۀ ادب پارسی و از معروف ترین روایت های حماسی شاهنامه فردوسی است. رستم پهلوان نام آور ایران در زمان پادشاهی کی کاووس، در دلاوری و جنگ آوری شهرۀ آفاق بود. روزی رستم به همراه اسبش رخش به شکارگاهی نزدیک مرز ایران و توران رفته و رخش را بدون افسار راها کرد و خودش به خواب رفت . در این هنگام چند تن از ترکان تورانی رخش را به بند کشیده، با خود بردند. پس از مدتی رستم از خواب بیدار شد و اثری از اسب خود ندید. او در جستجوی رخش از مرز ایران خارج شده، وارد شهر سمنگان شد. حاکم شهر از ورود رستم به شهر آگاه شده، به استقبال او رفت و به یمن حضور رستم در شهر سمنگان برای او جشنی ترتیب داد. پس از پایان جشن، رستم که مهمان حاکم سمنگان بود به خانۀ او رفت و در جایگاهی که برای او مهیا کرده بودند، خوابید. نیمه شب بنده ای شمع بدست آرام آرام به همراه تهمینه، دختر شاه سمنگان وارد خوابگاه رستم شد(کشور دوست و بلوری 1368: 9) با ورود این دو رستم از خواب پرید و از دیدن تهمینه در اتاقش متعجب شد. رستم از نام و نسب تهمینه پرسید و با یکدیگر گفت و گو کردند. تهمینه که بیش از این از جنگ آوری و جوان مردی رستم بسیار شنیده بود. فرصت را مغتنم شمرد و از او درخواست ازدواج کرد. « رستم که سخنان تهمینه را نغز و دلپسند دید، موبدی را به خواستگاری نزد شاه سمنگان فرستاد و پس از موافقت شاه عقد زناشویی میان آن دو بسته شد و دلداده به وصل دلدار رسید. آن زمان که رستم عزم بازگشت به ایران کرد، مهره ای گران بها به تهمینه داد گفت اگر دختری زادی، به یاد پدر این مهره را به گیسوی او ببند و اگر پسری آوردی، به بازوی او بند کن. آنگاه با اندوه بسیار از یکیدیگر جدا شدند و رستم بر رخش نشست و به سوی ایران روانه شد و از این واقعه با هیچ کس سخنی نگفت» (دبیر سیاقی 396: 76و77)
پس از بازگشت رستم، تهمینه پسری شبیه پدرش نیرومند و شجاع به دنیا آورد و او را سهراب نهاد. روزی سهراب نزد مادرش آمد و از نام و نشان پدر پرسید. تهمینه در پاسخ به او گفت تو از نژاد رستم پهلوان ایرانی هستی، جوان مردی که در جنگ آوری نظیر ندارد. او سهراب را آگاه کرد که این راز باید میان ما پوشیده بماند و اغیار، به ویژه افراسیاب پادشاه توران زمین، نباید از آن آگاه شوند که ممکن است از روی دشمنی به تو آسیب بزنند. آنگاه مهره ای که رستم به او داده بود بر بازوان سهراب بست.«ولی سهراب در جواب مادرش گفت چرا باید پدرم که قهرمانی بی همتاست در ایران زمین تابع پادشاهی کوچک تر از خود باشد. من از جنگ آوران و دلاوران سپاهی فراهم می سازم و کاووس شاه ضعیف ایران را از تخت شاهی که به ناحق بر آن تکیه زده است. پایین می کشم و پدرم رستم را به جای او می نشانم و همچنین ای مادر تو را بانوی ایران خواهم کرد. بعد از فراغت از این کار، به توران زمین نیز حمله می کنم و افراسیاب را به بند می کشم. تا زمانی که رستم پدر باشد و من پسر، کسی نمی تواند با مقابله کند» هنگام حرکت سپاه سهراب، افراسیاب به دو سردار خود «هومان» و بارمان» دستور داد که به سهراب بپیوندند و بکوشند تا سهراب رستم را نشناسد و این گونه پدر به دست پسر کشته شود تا تورانیان بتوانند به آسانی بر ایران زمین حاکم شوند. « سهراب با سپاهش به جانب ایران رو کرد و در برابر دژ سپید، هجیر، نگاهبان دژ را به اسارت گرفت و با گردآفرید که خود را در زره پوشانده بود در آویخت و چون دریافت با زنی هماورد شده است او را رها کرد. در این هنگام گژدَهم، پدر گردآفرید، نامه ای به کاووس شاه نوشت و او را از آمدن سپاه توران به همراه پهلوان جوان و نیرومندی به نام سهراب مطلع کرد. « بامدادان سهراب به قصد تسخیر قلعه و به دست آوردن گردآفرید با لشکریان به دژ حمله برد، اما دژ را خالی از سکنه دید، شباهنگام بیشتر مردم از آنجا رفته بودندو آنان که مانده بودند از سهراب امان خواستند. سهراب که دل به مهرگردآفرید بسته و شیفته او شده بوداز رفتن او سخت اندوهگین گشت. اما از این دلدادگی با کسی سخن نگفت »
با رسیدن نامه گژدهم به کاووس شاه، او سفیری را همراه نامه ای به سیستان نزد رستم فرستاد و از او خواست بی درنگ به سوی او رهسپار شود. « روزی که دو لشکر روبه رو شدند، سهراب نشان سراپرده ها و خداوندان آن ها را یکایک از هجیر پرسید تا شاید رستم را بیابد و خود را به او بشناساند و چون به رستم رسید، گفت که او مردی چینی است که به تازگی نزد کی کاووس آمده است و نام او را به یاد ندارد.
با آغاز نبرد، سهراب به میدان تاخت و رستم را به هماوردی طلبید. رستم نیز سوار بر رخش شد و به کارزار شتافت. هنگامی که به سهراب نزدیک شد و هیبت او را دید، از او خواست به دور از چشم لشکریان به نبرد یکدیگر بروند و سهراب پذیرفت. پیش از نبرد، سهراب نام و نشان رستم را جویا شد، اما رستم خود را ناشناساند. آن ها یک روز تا شامگاه جنگیدند و شب هنگام به سوی لشکریانشان باز گشتند. فردا بار دیگر دو پهلوان به مصاف یکدیگر رفتند. سهراب که نشان های پدر در دست می دید. از او خواست تا جنگ را به سپاهیان واگذارد، اما رستم نپذیرفت. پس هر دو از اسب پیاده شدند و با یکدیگر به نبرد پرداختند. از بامداد تا وقتی که خورشید از نیمۀ آسمان گذشت، دو حریف بر یکدیگر زور آوردند. سرانجام سهراب کمربند رستم را گرفت و با زورمندی و قدرت بسیار او را از زمین برداشت و بالای سر برد و بر زمین زد و بی درنگ خنجری بران از میان برکشید و خواست سر وی را از تن چدا سازد. رستم به چاره گفت در رسم و آیین ما این استکه بار اول اگر کسی حریف را بر زمین افکند او را نکشد، نوبت دوم که او را مغلوب سازد حق کشتن او را خواهد داشت و بدین ترتیب خود را از خنجر سهراب رهانید»
بعد رستم دگر باره به مصاف سهراب رفت و این بار بر وی غلبه کرد و بی درنگ خنجرش را بر پهلوی او فرو برد. در این میان سهراب فریاد زد که اگر پدرم رستم بشنود که پسرش به دست تو کشته شده، تو را خواهد کشت، رستم با شنیدن این سخن، بر زمین افتاد و از هوش رفت. چون هوشیارب خود را بازیافت، از سهراب پرسید که از پدر چه نشانی به یادگار داری؟ سهراب مهره ای را که تهمینه بر بازوانش بسته بود به رستم نشان داد.« رستم چون مهره را دید سخت به گریه و ناله افتاد و گودرز را نزد کی کاووس فرستاد تا از او نوش دارو بخواهد، اما سهراب گفت که دیگر امیدی به زندگی ندارد و از رستم خواست که نگذارد کاووس شاه با تورانیان، که به پشتیبانی او به ایران آمده اند، کارزار کند. کی کاووس از دادن نوش دارو خودداری کرد. گودرز بازگشت وبه رستم گفت که خود به نزد شاه برود رستم سراسیمه به راه افتاد، اما در نیمه راه بود که سهراب جان سپرد.»
دوال پا
دوال پا از جمله موجودات افسانه ای در داستان های اساطیری ایران است که وجهی اهریمنی و ابلیس گونه دارد. او در شمایل پیرمردی زلیل و ناتوان پیش روی انسان ها ظاهر شده، عجزولابه می کند که نمی تواند راه برود و از آن ها می خواهد که او را بر دوش خود سوار کنند، اما زمانی که بر دوش آدمی سوار می شود، پاهایش از شکمش درآمده و همچون تسمه بر دور کمر آدمی می پیچد و تا سرحد مرگ از اوکار می کشد. تنها راه رهایی انسان از دست دوالپا مست کردن اوست.