وقتی تصمیم میگیری چهار روز توی صف جنگ ستارگان بایستی ، قراره سال دیگه بری دانشگاه اما شبیه بچه ها به نظر میرسی... مامانی که مثل جاسوس ها دور و برت میچرخه و سعی دار منصرفت کنه... گوشیای که باید برای ۴ روز شارژش رو نگهداری...
"النا" همون کسی ئه که این تصمیم رو گرفته. این براش یه اتفاق مقدس ئه ...وقتی النا به صف میرسه فقط دو نفر توی صف ایستاده ان ، یک مرد درشت سفید پوست با ریش بور(که یه ریز حرف می زنه و احتمالاً دوست داشتنی ئه) به اسم "تروی" و یک پسر مو فرفری و رنگ پریده با گونه های صورتی (که زیاد حرف نمیزنه و به نظر میاد تو هر شرایطی میتونه کتاب بخونه.) به اسم " گیب" ... البته که النا توقع داشت آدمای بیشتری توی صف باشن!
با هوای ماه دسامبر ، مامان جاسوسات، سر رفتن حوصله ات و هزار یک مشکل دیگه، تو صف میمونی یا نه؟
این کتاب توسط انتشارات پرتقال چاپ و توسط خانم نگار عباس پور ترجمه شده است.
به نظر من این کتاب پر از خوشبینی (یا شاید خوشبختی)
ئه... برای من چیزی بود که از روزمرگی خارجام کرد. کوتاه و دلنشین (احتمالا بتونین تو زمان کوتاهی تمومش کنید.) شاید مثل یه تیکه پیتزا باشه (مثلا آخریش) یا حتی شبیه دوست و کهکشان! اصلاً ممکنه از کتاب خوشتون نیاد، شاید براتون کسل کننده به نظر بیاد، یا مزخرف ترین کتابی که خوندین... اونموقع نمیدونم چی بگم ?...
برای خوندن این کتاب حتما باید جنگ ستارگان رو دیده باشیم؟
به نظر من نه (خودمم ندیده بودم) ، اولاً این کتاب حدوداً ۷۰ صفحه داره و توش زیاد بحث تخصصی از جنگ ستارگان نمیشه . (کسی چه میدونه شاید شما هم تصمیم گرفتید ببینید). ولی شاید اگه دیده باشید یا طرفدارش باشید بیشتر بتونید با کتاب همراه بشید (?).دوست دارم بگم من این کتاب رو همینجوری که هست دوست دارم!!
این کتاب نوشته ی نویسنده ی دوست داشتنی ، رینبو راول (Rainbow Rowell) است. رینبو راول (متولد ۲۴ فوریه ی ۱۹۷۳) نویسنده ای آمریکاییه که رمان های بزرگسال و نوجوان می نویسه.
راول رینبو از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۱۲ ، ستون نویس و مسئول تبلیغات روزنامه ی اوماها ورلد-هرالد بود.
او پس از ترک شغل خود، کار خود را برای شرکتی تبلیغاتی شروع کرد و همزمان نوشتن اولین رمان خودش رو آغاز کرد. راول در این حین اولین پسرش را بدنیا آورد و کار روی رمانش را به مدت دو سال متوقف کرد.
بریده هایی از کتاب:
اگر قلب النا میشکست، از تویش جنگ ستارگان می ریخت بیرون.
یادش نمیآمد اولین بار کی فیلم جنگ ستارگان را دیده بود... درست همانطور که یادش نمیآمد اولین بار کی پدر و مادرش را دیده . انگار جنگ ستارگان از همان اول بود.
گفت:《النا! فکر میکنم این احمقانه ترین کاریه که تا حالا تو عمرت انجام دادی.》
تروی گفت:《 همه ی حرکتای خوب دنیا غیرضروریان. حالا دَرا رو باز کن الانه که بترکم.》
این پست برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده است.
منابع: