دلنوشته ساتن قرمز به قلم اهورا تابش
مانند برفهای باریده
راه میروی و آب میشوی،
آتش را روشن میکنی تا در دمهاش بمیری...
گلهای تابستانی رقصکنان ادای تورا در میآورند
تورا شاپرکها ندیدهاند
اگر نه عاشقت میشدند
راستش را بگو
سرنوشت مرا کجا دیدهای ؟
کاش میتوانستی بباری و در برابر هرمهام عشوهای کنی
به خوشحالی من اعتماد نکن!