آرام آرام قدم برمیدارد
و سنگریزه ها را کنار میزند
امروز، پایان روزهای بیقراری اوست؛
پایان لحظات انتظار
در هالهای از جنس تاریکی
و در انتظار آبیِ بیکران
سرش را از دل خاک بیرون میآورد
و به سقف رویاهایش چشم میدوزد
اینجاست که امیدش ناامید میشود
و آرزوهایش خاکستریرنگ میشوند؛
همرنگ آسمان.
بالههایش را تکان میدهد
و در خانهی کوچک و دلگیرش
از این سو به آن سو میرود
او در پوست خود نمیگنجد
آخر امروز، همان روز موعود است
پس از روزها دلتنگی
در حسرت نوازش آبیِ زلال
و در آرزوی نجوای آهستهی دوست
اینجا، پایان اندوه است و آغاز سرور
اندکی بعد،
چشمهایش را می بندد
تا با نوازش زادگاهش برخیزد
و حالا، او را به آب میاندازند
در آزادی بی انتها
حس رهایی در تمام وجودش میپیچد
روحش از شوق لبریز میشود
و چشمانش را میگشاید
اینجاست که قلب کوچکش بیوقفه میتپد
و ناامیدی، پردهی سیاه غم را بر آرزوهایش میآویزد
همان آرزوهای زلال و پاک
که حالا گل آلودند؛
همرنگ دریا.
شاید اگر انسان،
کمی انسان بود
امروز، دلی در آرزوی آبی نمیسوخت...
سلام؛ خوبین؟
گفتم بیام توضیحات لازم این پست رو بدم.
این داستان، روایت زندگی دو موجود زندهست.
اولی یه دونهی کوچیکه، که بعد از یه عالمه روزهای سیاهی که زیر خاک سپری کرده، جوانه زده و وقتشه که سر از خاک بیرون بیاره و آسمون رو ببینه؛ همون آسمونی که تعریفش رو از دوستاش شنیده.
دومی یه ماهی قرمزه، که تمام عمرش توی آکواریوم گذشته، و بالاخره زمانش رسیده که صاحبهاش توی دریا رهاش کنن؛ همون زادگاه لطیف و زلالی که چیز زیادی ازش به خاطر نداره.
ولی هر دو توی بهترین لحظهی زندگیشون با ناامیدی بزرگ و غیرقابل جبرانی مواجه میشن... که روایت آیندهی احتمالی خودمونه.
بیاین مراقب زمین و آسمون زیبامون باشیم!
[آمین]