_میم
_میم
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

برای خودم به خطابِ محبوبه من ! قسمت دوم

محبوبه من

هرباری که مجبور میشوم خودم را حفر کنم و غمی را در اعماقم قایم کنم به خودم میگویم:

«همینه، این دیگه آخریش بود.» ولی راستش ته ذهنم میدانم دفعه بعدی هم وجود دارد، میدانم قرار است به عمق بیشتری از غم دست پیدا کنم، میدانم که «جا ندارم» هایی که در دفترچه‌ام می‌نویسم، صرفا فقط از خستگی است و باور واقع‌ایم این است که هنوز میتوانم از پس خیلی چیزها بربیایم... الان دارم به چاله‌ی بعدی از غم‌هایم فکر میکنم که فکرش اذیتم میکند، انگار یک جورایی ته ذهنم مطمئن هستم که تا چاله‌ی بعدی کم نمی‌آورم و قرار است باشم.

تا زمانی که میتوانم مچ خودم را درحال فکرکردن به «حالا مشکلات بعدی رو چجوری بگدرونم؟» میگیرم و تا زمانی که تو هستی کنار من، من هرگز از زندگی کردن خسته نخواهم شد. من طی سال‌ها سعی کردم خودم را به نبودن‌ها عادت بدهم، به همین خاطر هرچیزی را که برام پررنگ میشود از آن دوری کرد‌ه‌ام، به قول آن مرحوم در اوج خواستن، نخواسته‌ام. در اوج تمنا، نخواسته‌ام. همیشه فکر میکردم غم ناشی از وابستگی برایم پررنگ‌تر از نداشتن تو است، الان فکر کردم‌ام و متوجه شدم تنها چیزی که با نبودنش کنار نیامده‌ام و امیدی از حضورش را گوشه‌‌ای از قلبم سبز نگه داشته‌ام تو بودی.

فکر میکردم رنگ نداشتن آدم‌ها باهم فرقی نمیکند و کلا بودن‌ها و نبودن‌ها برای هرکس رنگ خودش را دارد بعد دیدم نبود تو باران را، شهر را، سکوت و خلوتی نیمه شب را برای من بی‌رنگ کرده است و جهان من رنگ باخته است، چطوری که هیچکس با نبودنش نمیتواند مرا به این حرد از آشوفتگی برساند؛ آخر چه چیزی بزرگ‌تر از نداشتن تو برای من؟همه‌ی آدم‌ها در زندگی‌شان دچار طوفان میشوند؛ طوفان خیلی چیزا‌ها را از آدم میگیرد، عزیزانت را، آرزوهایت را، شادی‌هایت را، امید و لبخندت را و تنها کارش این است که تو را مستقیم با درد و ناراحتی رو به رو میکند، جوری که باعث میشود از خودت بپرسی:

« چرا من هنوز زنده‌ام؟ یا اصلا چجوری شده است که با این وضیعت هنوز میتوانم نفس بکشم؟! »

به اینا نگاه میکنمُ برای خودِ گم شده ام مینویسم .
به اینا نگاه میکنمُ برای خودِ گم شده ام مینویسم .



من غریبم و غریب را کاروانسرا لایق است .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید