ویرگول
ورودثبت نام
_میم
_میم
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

من در این روزا

خب.. سلام ..

اولش بگم که این پست با بقیه پستام فرق داره .. قبلیا تراوش ذهنی دخترکی مثلِ خودِ من بوده و این یکی یه جور حسب حاله..

تقریبا غریب به چهر هفته پیش یه پستی گذاشتم به اسم صلح که چجوری از این اوضاعِ وخیمِ هپلی هپو بیام بیرون و با خودم صلح داشتته باشم ...

این مطلب و موقعی نوشتم که زندگی جلبک وارانه داشتم ..یا شایدم انگل .. نمیدونم هر چی بوده همزیستی مسالمت آمیزی با خودِ خودم بود . من خودمو از تمامِ ترسی ها و استرس ها و ضعف ها پنهون میکردم و اون منِ درون در ازاش به چیزی فکر نکنه ..

زیر پستِ صلح یه بنده خدایی گفت برا به چالش کشیدن خودت بهتره یه کاری کنی .. راهکارشم تولید مثل بود .. نشستم با خودم دو دوتا پنج شیش تا کردم دیدم بابا این منی که تو خودم حبس کردم.. اگه من زایان بودم و منِ درونم جنین باید تا الان می زایدمش.. چرا این کارو نکنم .. زاییدمش..

نه یه جنینِ کوچولو .. یه توده سلولی سرطانی که هر چقد بیشتر تو خودت داشته باشیش مثلِ شقایق ابی که رو کلِ آب پخش میشه و جلو اکسیژن و میگره و درنتیجه مرگ ماهیارو میاره ، اگه این توده رو داشته باشی اخرش خودمم که بدون نفس میمونم .

زایدمش .. هر چی مریضی و فشار عصبی بوده که جمع شده بود ...

تو خونه من پرده ها همیشه ضخمت بوده .. برقا همیشه خاموش بوده .. جز منِ پشت میز نشین که یا در حال کارم یا در حالِ درس هیچکس نفس نمیکشه تو خونه ..

تو خونه من چایی همیشه کیسه ای سرو میشده .. عطر چایی و قوری گلی تو خونه نبوده .. نونا همیشه فریز شده بود بوی نون تازه نمیپیچید ... تارک شدن به معنی واقعی یعنی..

اما .. کندم دیگه .. برا هم صحبت اوردن تو جای غریب یه ماهی خریدم .. نفس میکشه خلاصه ..

چنتا گلدون پر از گلای پتوس و ابلق و پاچیرا ..

کتابخونه خاک خورده که خیلی وقت بود باهاش مراوده ای نداشتم و ردیف کردم ..

دیکشنری های زبان فرانسه واینگلیسی و هرچی کتاب زبان که تا الان مجبورم میکرد بشینم وفقط ترجمه کنم و جمع کردم ..

خلاصه چهار هفته طول کشید بکوبم تا بسازم ..

الان پرده های خونه حریر سفیده که هر روز با باد میرقصه ..

الان جز من چنتا موجود زنده هم هست

الان سماور جاشو به چایی ساز داده و قوری گل گلی عطر چایی و پخش میکنه ..

الان به جای ساق طلایی خوردن وقت گشنگی تو اینترنت سرچ میکنم دنبال غذای جدید .

الان کتابای کتابخونه هر صفحه اش با من حرف میزنه نه کتابای زبان .

الان شبا از خودم با یه فیلم و یه کاسه تخمه پذیرایی میکنم .

الان روزام با نوشتن پر میشه .. نه با برگه و پرونده هایی که واسه کاره

هر چند همه اینا تنها است ..

هر چند رو ابچکون یه بشقابِ

تو دستشویی یدونه مسواکه ..

تو جا کفشی یه کفشه ..

اما خوبیش اینه من هرچی حِس بد و بعد یک سال سخت و بسیار بسیار مشقت بار زاییدمش.

پ ن: چون کسی و ندارم بخوام باهاش حرف بزنم خواستم حال خوبمو تقسیم کنم باهاتون .


ماهیتغیرزندگیگللبخند
من غریبم و غریب را کاروانسرا لایق است .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید