شعر قلب مادر از اشعار ایرج میرزا و از شعرهای معروف و احساسی معاصر است که به زیبایی احساس و محبت مادر فرزندی را به تصویر کشیده است.
ما در این مقاله به توضیح و تشریح این شعر زیبا پرداخته ایم.
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
معشوقه به عاشق پیغام داد که مادر تو(همواره)با من در جنگ است
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
معشوقه به عاشق پیغام داد که مادر تو(همواره)با من در جنگ است
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ
هر کجا که مرا می بیند از دور چهره خود را در هم می کند و پیشانی اش را به قهر پر از چین و چروک می کند.
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
مادرت با نگاه غضب آلود خودش بر دل نازک و معصوم من تیر محکم خدنگ می زند(خدنگ نام شهریست که تیر و کمان های ان در ادب فارسی معروف است)
از در خانه مرا ترد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
او مرا مانند سنگی که از فلاخن(قلاب سنگ)رها می شود از در خانه طرد می کند و می راند
مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من و توست شرنگ
این مادر سنگ دلت تا زمانی که زنده است، حتی شهد عسل هم در دهان من و تو مثل زهر تلخ و کشنده است.
نشوم یک دل و یک رنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ
من تا زمانی که تو دل او را خونین نکنی با تو یک رنگ و جفت نمی شوم.
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
اگر تو می خواهی که به من برسی باید همین الان بدون ترس و تامل.....
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
.... باید بروی و سینه او را بشکافی و از سینه تنگش قلش را برون بیاوری
گرم و خونین به منش بازآری
تا برد زآینه قلبم زنگ
قلبش را گرم و خونین برای من بیاوری تا اینکه من با دیدن این قلب زنگار و کینه ای که بر دلم نشسته است را پاک کنم
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ
عاشق بی خرد کم شعور نه تنها بی خرد بلکه گناهکار بدون حجب و بی حیا.....
حرمت مادری ازیاد ببرد
خیره ازباده ودیوانه زننگ
.... حرمت مادر_فرزندی اش را از یاد برد و مست از شراب و دیوانه از کشیدن افیون و بنگ.....
رفت ومادر را افکند به خاک
سینه بدرید ودل آورد به چنگ
.....رفت و مادر خود را بر زمین انداخت، سینه اش را درید و قلب مادر را از سینه بیرون کشید
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادربه کفش چون نارنگ
.....رفت و مادر خود را بر زمین انداخت، سینه اش را درید و قلب مادر را از سینه بیرون کشید
ازقضا خورد دم در به زمین
واندکی سوده شد او را آرنگ
از قضا جلو در به زمین خورد و کمی آرنج دستش زخمی شد
وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
در این حال آن دل گرم که هنوز جان داشت و می تپید از دست ان انسان بی خرد ، بی فهم به زمین افتاد
از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
هنگامی که پسر خواست قلب را از زمین بردارد.....
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
پسر دید که از آن دل آغشته به خون ، آهسته این صدا به گوش می رسد...
"آه! دست پسرم یافت خراش
آخ!پای پسرم خورد به سنگ
.... آه دست پسرم خراش برداشت و آخ که پای پسرم به سنگ خورد و اذیت شد.