متن حاضر روايتي است حاصل گذراندن شبهایي در تهران، روايتي است از دل تجربه شخصي روايتگر،که به بیان دوگانهای از مواجه خود با شبهای شهر، با اتومبیل و حملونقل عمومی میپردازد.
از هفت، هشت سال پیش که به عنوان تازه دانشجو پا به تهران گذاشتم تا همین چندی پیش، همیشه دوستانی بودند که مثل من شبگردی در خیابانها و اتوبانهای شهر را دوست داشته باشند و البته صاحب خودروی شخصی هم باشند. معمولا این پرسهزنیهای شبانه اینگونه بود که شب که از نیمه میگذشت سوار ماشین میشدیم و مقصدمان هم معلوم نبود، مقصد گاهی چرخزدنهای مدام و بالا و پایین کردنهای اتوبانهای شهر بود که من دلبسته به نگاه کردن به چراغهای روشن و خاموش خانهها بودم و غرق شدن در شبهای تهران و گاهی هم به پل امیرآباد ختم میشد و خوردن یک چای رو پل. این شهر ساکت با نورهای روشنی که میشد ساعتها به آن خیره شد هر چه بود مرا در خود غرق میکرد و حالم را بهتر میکرد.
شهرها در شب چهرهای متفاوت از روز خود را به نمایش میگذرانند، گویی شب که میشود عرصهای دست میدهد که خارج از مرزبندیهای صبح شهر، تهران حیاتی متفاوت با روز خود را تجربه کند. این حیات شبانه تهران را میتوان، لایهی نازکی میان دو لایهی ضخیم زندگی روزانه و شبهای خاموش و در خواب شهر درک نمود.
با آمدن خودروها به شهرها، همانطور که چهرهی شهر دچار تغییر و دگرگونی گشت، عادات دیرینه نیز تغییراتی را پذیرا شده و اتومبیلها را به دورن خود راه دادند، یکی از این عادات، پرسهزنیهای شبانه است، که در دگردیسی خود، با پرسهزنی در اتوبانهای شهر خود را بازتعریف کرده، و اتومبیل نیز ابزاری لازم برای اینگونه پرسهزنیهاست. شبگردیهای تهران، خود زیستی متفاوت است که اغلب خود را نه در محلهای مشخص و یا فضایی عمومی از شهر، بلکه خود را در عرصهی نیمهخصوصیِ اتومبیلهای شخصی به نمایش میگذارد. شبگردیهایی که خود را در قالب «دور دور» به نمایش میگذارد، به لوازمی ضروری برای اینگونه پرسهزنی احتیاج دارد که اصلیترین آن اتومبیل است.
من جز آن دسته افرادی هستم که شبها برایم تازه شروع روز است و تمامی کارها و برنامههایم را در شب آغاز میکنم که تفریح هم یکی از آنهاست. با آمدن به تهران بیشترین چیزی که از این شهر دوست داشتم شبگردی در شهر بود. با اتومبیل اتوبانها را بالا و پایین کردن و به شبِ شهر خیره شدن، این سکوت و دنجی شب شهر به خصوص به وقت دلگیری آنچنان حالم را خوب میکرد که این عادت به رسمی دائمی برای شبهایم تبدیل گشت.
اما با نبود خودروی شخصی همه چیز تغییر کرد و شبهای تهران دیگر آن چهرهی آشنایی نبود که تا پیش از این میشناختم.
تجربه شبِ شهر؛ حمل و نقل عمومی
اولین مواجهه متفاوت با شبهای شهر را به روشنی به خاطر دارم، چیزی بیش از یک سال قبل بود، ساعت 22:30، چهارراه ولیعصر، ایستگاه بیآرتی خط تجریش- راه آهن، به سمت راه آهن. در ایستگاه منتظر بودم، اما بیآرتی تاخیر داشت و نمیرسید، شاید هم تاخیری در کار نبود و زمانبندی شبها متفاوت از روز بود که من از آن بیاطلاع بودم، هر چه که بود ساعت از 11 گذشت تا اتوبوسی به ایستگاه برسد. وقتی اتوبوس رسید از آن ماشینهای تر و تمیزی که تا پیش از آن به عنوان بیآرتی برایم آشنا بود خبری نبود و به جای آن اتوبوسی قرمز دود گرفته و فرتوتی در ایستگاه حاضر شد. به رسم همیشه جلوی در میانی اتوبوس منتظر ماندم تا در باز شود و سوار شوم، در باز نشد، راننده با عصبانیت دادی کشید که «کجا واستادی بیا جلو پولو بده بعد». هجوم جمعیت بود، راننده پولها را از دست هرکسی که میگرفت اجازهی ورودش به اتوبوس صادر میشد. نوبت به من رسید کرایه را به دست راننده دادم و پشت جمعیت جلوتر رفتم تا سوار اتوبوس شوم، تا اینکه دوباره صدای راننده را شنیدم که با صدای بلند رو به من حرف میزد، که «مگه نمیبینی جا نیست، پیاده شو در پشتی و که زدم از اون در سوار شو». آنقدر مبهوت فضای جدیدی که با آن مواجه بودم شده بودم که ارادهی شخصیام به کلی تحلیل رفته بود و فقط از فرامین آن صدایی که داد میکشید پیروی میکردم. پیاده شدم تا بتوانم از در میانی اتوبوس سوارشم. به کلی کلافه بودم، هنوز درست سوار نشده بودم که در بسته شد، نیمی وارد اتوبوس شده بودم و نیمهی دیگرم نه، با سر و صدا توانستم به راننده حالی کنم در را باز کند تا بتوانم بدنم را که آن طرف در مانده بود به داخل بکشم.
اتوبوس قدیمی و کثیف بود، و راننده با بالاترین سرعتی که در توانش بود میراند. آن شب تنها دو ایستگاه بعد از مبدا را با اتوبوس طی کردم و در ایستگاه جامی از اتوبوس پیاده شدم، به خودم قول دادم دیگر هرگز این وقت شب با اتوبوس برنگردم.
روز و شبی که تمام وقتش برایم قابل استفاده بود محدود شد، شبها باید زودتر برمیگشتم تا دچار مشکل نشوم، در این روزها اسنپ و مانند آن نیز که قربانشان بروم قیمتشان سر به فلک میزند و خود به خود از گزینههای حملونقل حذف میشوند و بیش از پیش رفت و آمدم به حملنقل عمومی وابسته میشود. هر چه قدر هم که تلاش میکنم تا به بیوقتی و این اتوبوسهای کهنه نخورم، اما مگر میشود. از بعد از آن روز باز هم بارها پیش آمده که بعد از 10 شب از اتوبوسهای خط بیآرتی تجریش- راهآهن استفاده کنم و هر بار تجربهی بدم اگر به بدی اولین بار نباشد از آن کمتر هم نیست.
اتوبوس با سرعتی نامعمول میرسد، ترمزی نامعمول میکند، جلوتر یا نرسیده به ایستگاه نگه میدارد، صف میکشی، پول را به دست راننده میدهی، راننده سر اینکه مقدار کرایه را نمیدانی و یا خورد نداری داد و بیداد راه میاندازد، راننده ایستگاهها را نگه نمیدارد، و بعد از فریاد چندین نفری که اعتراض میکنند و میگویند که در ایستگاه پیاده میشدند، راننده به ناچار و با بیمیلی توقف میکند و این اکراه بیش از هر چیز خود را در نوع ترمز گرفتنش به نمایش میگذارد، و هنوز افراد پیاده و یا سوار نشده با سرعت حرکت میکند. و اینها همه هر بار چنان تکرار میشود که انگار قانونی رسمی و مختص به اتوبوسهای شهری بعد از 10 شب است که تمامی رانندهها مو به مو و با جان و دل آن را اجرا میکنند. هر بار و بعد از تکرار این تجربهها تصمیم میگیرم تماس با شمارهای که برای انتقاد و پیشنهادات در نظر گرفته شده را امتحان کنم و مشکل را در میان بگذارم، شمارهی تلفن را از روی ایستگاه میخوانم 1818، هر بار که با این شماره تماس میگیرم دیر شده و از ساعت اداری گذشته است. صدای تلفن گویای پشت خط اعلام میکند در ساعت ادارای با 1818 تماس بگیرید و در آن زمان پاسخگوی شما خواهیم بود.
روزی بلخره در تایم اداری تماس میگیرم و میپرسم، ما که شبها از حملونقل عمومی استفاده میکنیم، شهروند همین شهر نیستیم؟
هزینهی بلیط در شب، از دو برابر مقدار صبح کمی بیشتر است و درست در همان ساعات بدترین کیفیت نیز ارائه میشود. از خودم میپرسم این شهر با کدام پول اداره میشود که کیفیت حملونقل در شب و روز آن تفاوتی این چنینی دارد. هر چند روز هم کمبود اتوبوسها و تراکم مسافران در اتوبوس عذابآور است به شب علاوه بر اینها کیفیت پایین اتوبوسها و قدیمی و کثیف بودنشان را هم اضافه کنید.
این دوگانهی تجربهی شب با خودرو و با حملونقل عمومی، بیش از هر زمانی رفتار دوگانهی تهران را برایم تداعی میکند. شهری که هم به خود میپذیرد و هم از خود میراند، هم جذب میکند و هم میآزارد و به بیرون پرتاب میکند.
شهری که امید میرود که پذیرنده باشد و شهروندانش را درون خود نگه دارد، آنچنان با برخی شهروندانش نامهربان بوده که انگار حتی این جمعیت را نمیشناسد، جمعیتی که با هر گرانتر شدنی به سمت جنوب شهر جارو شده تا روزی بهطور کامل از تهران به بیرون پرتاب شده و چهرهی زیبای تهران این نازیباییها زدوده شده و پاک شوند.