ورود
ثبت نام
امیر علی احمدی
خواندن ۸ دقیقه
·
۱ سال پیش
امیر علی احمدی
۴دقیقه · ۱ سال پیش ردیف خیال ها حال که مینویسم خیلی چیزها را پشت سر جا گذاشته ام که مهم ترینشان دوست داشتن است. دوست داشتن هایی در ابعاد مختلف، بزرگ وکوچک، در برهه های مختلف از زندگی، دوست داشتن به این معنا که دلم میخواست داشته باشمش، دلم میخواست اتفاق بیفتد. اما خیلی وقت است، همه اتفاق نظر داریم که همیشه آنچه که ما بخواهیم نمیشود. از همان کودکی همه ی ما کم وبیش آرزوهایی را در ذهنمان می پرورانیم. آرزوها و رویاهایی در روح وذهنمان متولد میشود. آرزوهایی که گاهی فقط در خیال ها میشد به آنها دست یافت و آرزوهایی که با برنامه ریزی وتلاش و تقدیر الهی، روزی به دستمان میرسید. من نیز در دنیای کودکانه خود خیال هایی داشتم. آن روز ها سقف آرزوهایم کوتاه وبچگانه بود. اما گاهی قد من به همین سقف کوتاه هم نمی رسید. با وجود اینکه بعضی از دوست داشتن ها فقط در حد همان علاقه ماند و به داشتن نرسید، اما اکنون حالم خوب است. بعضی از نداشتن ها را در صندوقچه ای جا داده وبرای همیشه ته ذهنم بایگانی نموده ام. هیچ احساس حسرتی روحم را نمیگزد. چون همه چیز برگرفته از ذهن کودکانه من بود. خواسته های من، بنابر شرایط،سن وعلایق کودکی بوده وبس، اکنون، آرزوهای نهفته در صندوق، فقط خاطرات رنگ ورو رفته ای هستند که گاهی میتوانم با خواهر وبرادرانم مرور کنم. از آن روزها، زمان زیادی میگذرد ولی راست گفته اند:که هر وقت به آنچه که گذشت میندیشی، انگار که فقط یک روز از آن همه سال گذشته باشد وتو یک شبه بزرگ شده باشی. نوجوان که بودم دوربین عکاسی را خیلی دوست داشتم. دلم میخواست عکاس باشم وساعت های زیادی در تاریک خانه،مشغول چاپ کردن عکس ها میشدم. هنوز با صدای دوربین عکاسی هنگام عکس گرفتن ذوق میکنم. اما خب شرایطش را نداشتم. همین حالا هم عکس گرفتن با تلفن همراه، آنقدر برایم جذابیت ندارد تا عکاسی با دوربین، دوربین عکاسی دنیای دیگری دارد. یادم می آید که به خانواده ام میگفتم:بزرگ که شدم برایم تلفن همراه نخرید، در عوض با یک دوربین عکاسی خوشحالم کنید. زودتر از آنچه که فکر میکردم دوربین عکاسی خریده شد، اما برای استفاده ی تمامی اعضای خانواده بود و نمیدانم کی وکجا خراب شد که دستم به آن نرسید. یکی دیگر از چیزهایی که دوست داشتم نقاشی بود. دلم میخواست بتوانم پرتره بکشم یا شبیه باب راس،منظره های زیبای طبیعت را روی بوم بیاورم. اما آدم وقتی میبیند استعداد کاری را ندارد، دلسرد میشود. نقاشی هایم ابدا چنگی به دل نمیزد. دوره راهنمایی در مدرسه، کتاب هنر نیز جزء کتاب های درسی به حساب می آمد. باید از روی تصاویر کتاب، درون دفتر نقاشی میکشیدیم. فقط یکبار برای همیشه با تمرکز و دقت بالا توانستم یک تصویر را با دستان خودم به مانند آنچه که در کتاب بود، بکشم. درآن لحظه بینهایت شادمان بودم و به خود می بالیدم. بعدها هرچقدر سعی کردم قصه ی آن روز تکرار نشد. به همین علت در امر نقاشی خودم را قانع کردم که استعدادش را ندارم و از فکرش بیرون آمدم. اما ذوق عکاسی، دوربین، عکس گرفتن از طبیعت وآدم ها همیشه در دلم مانده و جزء آرزوهاییست که نمیدانم روزی محقق خواهد شد یا خیر؟ حال که دهه ی بیست عمر را میگذرانم. ترسی برمن چیره شده، ترس از نرسیدن ها، نداشتن ها، نشدن ها، این بار هیچ چیز شبیه دوران کودکی نیست وهمه چیز واقعی تر وجدی تر است. شاید اگر در این زمان دستم به چیزهایی که میخواهم نرسد، نتوانم بعدها به این نشدن ها بخندم.چه بسا افسوس بخورم و دیگر برای هرچیزی دیر شده باشد. نمیخواهم بار دیگر طعم تلخ حسرت را تجربه کنم. یکبار سهل انگاری و بی تفاوتی مرا از مسیر آرزوها دور کرده، این بار باید یک راه میانبر باشد تا من را به جاده اصلی برساند. هنوز هم بعضی از خیال ها و آرزوهای دوست داشتنی در ذهنم مانده و رسوب کرده، خیال هایی که تاهمیشه خیال میمانند.سهم من از آنها فقط دوست داشتن است و تا ابد فقط به همین دوست داشتن ختم میشود. مثل : دوست داشتن یک عصر پاییزی، سوار بر دوچرخه ای آبی رنگ در امتداد جاده ای خلوت با درختان سربه فلک کشیده ی زرد ونارنجی به سمت مقصدی نامعلوم رکاب میزنم... دوست داشتم روی آب های اقیانوس راه بروم و به دلفین ها سلام کنم... دلم میخواست شبی از شب ها، روی یک پل هوایی شبیه پلی که مرد عنکبوتی با تارهایش میساخت، بخوابم و به آسمان نزدیک تر باشم... دوست داشتم، ساز دهنی قرمز رنگ بچگی را به من برگردانند تا بتوانم آوازهای کودکی را زنده کنم... دلم میخواست پرستوها مرا به پرواز فرا میخواندند تا با آنها سفر کنم... دوست داشتم در مزرعه آفتابگردان بدوم و تمام مزرعه را در آغوشم جا دهم... دلم میخواست زیر سایه ی بید مجنون، عشق را ملاقات میکردم... دوست داشتم با طاووس وکلاغ وکبوتر، عکس یادگاری می گرفتیم... دلم میخواست رُزها هرگز نَمیرند... دوست داشتم زمان را به عقب برگردانم... دلم میخواست آینه ها به حرف می آمدند و همه ی آدم ها را زیبا میخواندند... دلم میخواست آدم ها روحشان را زیر باران محبت خیس میکردند تا سیل محبت غبار کینه و غم را بشوید و ببرد... دوست دارم تبسم انسان ها، آخرین تصویر از سکانس پایانی زندگیشان باشد... دلم میخواست عمر غم کوتاه، طول وعرض شادی روز به روز بیشتر میشد... دلم میخواهد رستگاری، آخرین سهم ما از دنیا باشد... روزی کسی گفت :یک پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است اما شاید، یک شیرینی بی پایان بهتر از یک پایان شیرین باشد. شاید سقف آرزوهای این دنیا کوتاه است و بلندای آسمان فریبی بیش نیست. اما ایمان به جاودانگی انسان مرا امیدوارم میکند به شیرینی بی پایان یک رویا، که روزی رنگ واقعیت خواهد گرفت. ۲۱ ۲۷ ۲۱ ۲۷ Z@hrA,N? Z@hrA,N? یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-) شاید از این پستها خوشتان بیاید عکاسی ورزشی عکاسی ورزشی دی جی 24 | مرجع تخصصی دوربین و لنز و تجهیزات عکاسی دی جی 24 | مرجع تخصصی دوربین و لنز و تجهیزات عکاسی خواندن ۳ دقیقه معرفی 6 تا از بهترین نرم افزار های ادیت فیلم و عکس معرفی 6 تا از بهترین نرم افزار های ادیت فیلم و عکس Tech plus Tech plus خواندن ۵ دقیقه
دوربین عکاسی
hra n
z hra
امیر علی احمدی
دنبال کنید
شاید از این پستها خوشتان بیاید