جلال دومین فرزند خانواده بود. خورشید بی امان بر زمین می تابید که به دنیا آمد. پدر جلال مغازه دار بود. مرد ساده دلی که بیش از هر چیز به آخرتش بها می داد و می خواست که فرزندانش نیز اینگونه باشند. نمی گذاشت حتی یک نخود مال حرام وارد زندگی اش شود. همه می گفت: "دنیا ارزشش را ندارد که برای بدست آوردنش آخرت مان را فدا کنیم. آخرش همه مان را در یک وجب جا می گذارند. آنجاست که باید جواب یک ارزن مال حرام را هم بدهیم"
جلال پا به دبستان گذاشت اما زندگی سخت تر شد. سالهای بدی بود. پدر ، همه مان را با قوت بخور و نمیر سر پا نگه می داشت اما مال حرام ، اصلا و ابدا. جلال به سن ورود به دبیرستان رسیده بود که پدر مرد. از آن پس ، برادر بزرگ و او بار مسئولیت اداره یک خانواده هشت نفری را بر عهده گرفتند. برادر بزرگ دانشجو بود. همه می دانستیم که درس خواندن و اداره زندگی یک خانواده پر جمعیت با هم سازگار نیست. پیش از همه، جلال این را دریافت. پس از آن بود شانه زیر خیمه طوفان زده خانواده داد و همه سختی ها را به جان خرید. توکل به خدا ، همت والا و روی گشاده اش زنگار نومیدی را از دلهامان زدود. جلال ، به دلهای خسته مان جلا داد.
از همان سالها بود که قدر جلال را بیشتر دانستیم. به راستی که حق مادر فرزندی را خوب و نیکو ادا کرد مادر همیشه می گوید از مهربانی ، رفتار خوب ، گذشت و فداکاریش خاطرات زیادی دارم:
"جلال شیرینی زندگی ما بود . هرگز به من بی احترامی نکرد و همیشه شرمنده اخلاصش هستم . در همان دوران ، چیزی از من خواست که از نظر مالی توان اجابتش را نداشتم . دو مساله روح مادری مرا آزرد: یکی اینکه قدرت اجابت خواسته اش را نداشتم و دیگر نگاه اشک آلودش که قلبم را به درد آورد . چاره ای نداشتم جز اینکه منتظرش بمانم. آن لحظات سخت فقط برای یک مادر قابل درک است. چند ساعت بعد ، صدای زنگ در خانه آمد. برخاستم و سراسیمه شتافتم . در را که باز کردم جلال را دیدم که توی درگاهی ایستاده . لحظه ای هیچ نگفت کنار کشیدم تا بیایید تو آمد و کاری کرد که چهارستون بدنم لرزید. خم شد و قبل از اینکه بتوانم عکس العملی نشان دهم دستم را بوسید . الان هم که بیاد آن لحظه می افتم ، قلبم می خواهد از کار بیفتد. حوله بزرگ سفیدی را که خریده بود ، داد به دستم در آن لحظه تنها کاری که توانستم بکنم این بود که در آغوشش بکشم و ببوسمش از آن روز آینه دل او را آنقدر سفید و نورانی یافتم که هنوز هم همه آن صفا و خلوص و پاکی را با تمام وجود حس می کنم . جلال با آن حال عجیب و روحانی اش گفت مادر ، از دست من ناراحت هستی ؟ چکار کنم تا راضی شوی و مرا ببخشی ؟ هرگز لرزش کلامش را از یاد نمی برم"