سینما درام
سینما درام
خواندن ۱۳ دقیقه·۶ ماه پیش

فیلم بنشی‌های اینیشرین و درد جوامعی چون ایران!

لقمان مداین - منتقد سینما

نقد سینمایی لقمان مداین بر فیلم بنشی های اینیشرین
نقد سینمایی لقمان مداین بر فیلم بنشی های اینیشرین

همه چیز فیلم بنشی‌های اینیشرین دقیق و ایرلندی است، همان سبک زندگی، همان پوشش، همان لهجه‌ها، همان کلیشه‌های تلخ، همان رمز و رازها و همان روحیه و سبک حاکم بر روستا که در فیلم نیز خوب به تصویر کشیده شده است.

با اینکه فیلم به سال 1923 یعنی اواخر جنگ داخلی ایرلند می رود اما تشبیه روایت کاراکترها به جنگ داخلی صحیح نیست، چراکه جنگ داخلی ایرلند میان کاتولیک های بومی و پروتستان‌های صادراتی انگلستان بود ولی ما در فیلم دو کاراکتر کاتولیک داریم و با اینکه فیلم به ظاهر در یک روستای کوچک است اما قابلیت قبض و بسط به دنیای امروز دارد، دنبال عقلانیت و منطق در فیلم نباشید، کارگردان به هر وسیله ای که توانسته چنگ انداخته تا حرف بزند.

دوره سیاه حکمرانی کلیسای سرکوبگر کاتولیک را بر مردم به ستوه آمده نشان می دهد، از اسقفی می گوید که خود را نماینده خدا بر روی زمین می داند و هیچ نقدی نسبت به خود را تحمل نمی کند، از دینی سخن می گوید که پاسخگوی نیاز مردم نیست، از پلیسی حرف می زند که حاضر است برای چند سکه طلا یکی از بهترین انسان های روستا را بکشد، همان پلیسی که نانش در شایعه پرانی و خبرچینی است، در استبداد است و دیکتاتوری و بازوی قوی کلیسای تمامیت خواه به شمار می آید، برای حفظ خودش از هیچ فعلی دوری نمی کند، تا آنجا که فرزندش را به زیر شکنجه و خشونت خانگی برده تا برده ای مطیع اوامر خود بسازد، برای ارضای امیال جنسی اش، پسر خود را قربانی می کند و به هیچ اصولی پایبند نیست.

فیلم به زیبایی نشان می دهد اکثریت مردم تار و پودشان با این فرهنگ تباه خو گرفته، همان کلیسای انسداد طلب را تکریم می کنند، همان پلیس ضد مردمی را احترام می گذارند و در چنین جامعه ای افرادی چون شوبان سولیبان که روشن فکر، خردمند و اهل مطالعه به شمار می آیند از جامعه طرد شده و مورد تمسخر و تحقیر قرار می گیرند و این درد بزرگ جامعه است و ما را به یاد شعر معروف استاد شفیعی کدکنی می اندازد که "باید بچشد عذاب تنهایی را، آنکس که ز عصر خویش فراتر باشد".

جامعه ای که درمانگر ندارد یعنی از ابتدایی ترین حقوق خود باخبر نیست، جامعه ای که در آن کودکی نیست یعنی محبت و فداکاری وجود ندارد و پیدا کردن دوست به اندازه طلا غنیمت است و باید حق داد به پاتریک که بخواهد تمام بی مهری های یک روز را شوخی اول آوریل گمان کند.

و می بینیم که شوبان وقتی از فرط انزوا در جامعه ای که هیچ سنخیتی با آن ندارد، تصمیم به مهاجرت و سفر به دنیایی می گیرد که حداقل بتواند آنجا آرام باشد، تلاش او برای نجات برادرش از آن روستا که نماد جامعه ای عقب مانده و مریض است با موفقیت همراه نمی شود چراکه آنها جهل را بیشتر می پسندند.

پاتریک سولیبان و کالم دوهرتی نماد سنت و مدرنیته هستند، سعه صدر مدرنیته و دگم گرایی سنت، دو گروهی که اگرچه تا حدی در کنار هم سعی کردند دوست بمانند اما با عمیق تر شدن نگرش ها در میان مدرنیته و عقب ماندن سنت، حالا دیگر سخن مشترکی میان آنان یافت نمی شود، اما به زیبایی هرچه تمام تر نگرش صلح طلبانه و متمدنانه مدرنیته را در برابر جهل، خشم و تحمل ناپذیری سنت می نگریم، آنجا که تلاش می کند طیف مدرنیته ر ا با استاندارد های خود به هر قیمتی کنارش نگاه دارد و تجلی سخن فرانسوا آروئه یا همان ولتر را که گفته بود "حاضرم جانم را بدهم تا مخالفم حرفش را بزند" در صحنه هایی از تهدید کالم دوهرتی می بینیم که به پاتریک سولیبان می گوید اگر حریم خصوصی من را رعایت نکنی انگشتم را قطع می کنم و در اعتراض به مزاحمت های پاتریک ترجیح می دهد به خودش آسیب بزند نه به همراه سابق اش، و در این فیلم یکی از دشوارترین شیوه های مبارزه مدنی را به تماشا می نشینیم که طیف مخالف حتی اگر ناچار شود به خود آسیب بزند یا جناح مقابلش خانه او را به آتش بکشد و قصد جانش را کند بازهم حاضر نیست به چرخه خشونت دامن زده و به او آسیبی وارد کند.

مکان برای ما بسیار مهم است، زیباترین تصاویر را در این فیلم می بینیم، روستایی که شاید هر بیننده ای را مجذوب خود کند، طبیعتی شگرف، سنگفرش هایی زیبا، صخره هایی با صلابت، دریایی مبهوت کننده، خانه هایی وجد انگیز و کافه و مغازه هایی جالب و قشنگ که همه و همه آمدند تا یک چیز را بگویند، می شود مکان شما، روستای شما، شهر شما، کشور شما زیباترین نقطه دنیا باشد، غنی ترین سرمایه بصری را داشته باشد، مبهوت کننده ترین کشور دنیا باشد، اما ترکیب جهل مردم با زنجیر استبداد و فرهنگ منحط، آنجا را تبدیل به جهنمی می کند که اگر همرنگ جماعت نشوی، مجبوری مخفیانه از آن مکان بگریزی.

کارگردان با هوشمندی مردمی نه چندان خوب را در تکه ای از بهشت سکنی داده تا بگوید آنچه که بهشتی دست نیافتنی را به جهنمی ترسناک مبدل می کند مردم و حکمرانان آن سرزمین هستند.

از پیام فیلم که عبور کنیم نوبت به فیلمنامه می رسد.

عطف اول به سرعت آغاز می شود، آنگاه که کالم در آغاز طی مواجهه با پاتریک می گوید تو هیچ آزاری به من نرساندی و هیچ گونه توهینی نکردی، فقط دیگر از تو خوشم نمی آید و از اینجا قصه شروع می شود.

اوج فیلمنامه زمانی است که کالم متوجه می شود پاتریک با خباثت نوازنده همراه او را از وی دور کرده و با دروغ سعی بر خارج کردن رقیبش از گردونه داشته، همان رقیبی که کالم در تنهایی زیاد خود بیش از همه به او نیاز داشت و در نهایت، پاسخ این اقدام با قطع شدن هر چهار انگشت خودش داده می شود.

در واقع او از تمام آرزوهای خود که نوازندگی و خلق موسیقی بوده دست شسته و به مرگ رویاهای خود تن داده است.

زمانی که در یک سوی جامعه مدرنیته دچار انزوا می شود و به مرگ خودخواسته تن می دهد اثرش بر پیکره سنت نیز می نشیند و اینجاست که عیان می شود تقابل این دو گروه ویرانگر است چراکه آن دو بال چپ و راست یک پیکره هستند و می بینیم انگشت کالم در گلوی کره الاغ بی‌جان پاتریک پیدا می شود تا بگوید مرگ رویاهای یک طیف، امید را در جریان دیگر نیز می کشد.

عطف دوم زمانی رخ می دهد که پاتریک در انتقام به کشته شدن کره الاغش تصمیم به سوزاندن خانه کالم می گیرد تا بلکه با نابودی او و خانه اش دلش آرام بگیرد و همه چیز به روال عادی بازگردد و زمانی که پس از فراز و فرود بسیار در ساحل به هم می رسند متوجه می شویم که اگر این دو حرف هم را نفهمند چه پیش خواهد آمد.

عنصر ارتباطی کاغذ هست، کاغذی که کالم روی آن نت آهنگش را می نویسد، شومون پاسخ نامه استخدامش را ارسال می کند و پاتریک با نگارش نامه به شومون ثبات می یابد.

قهرمان این اثر کالم است، اوست که در یک جامعه تک صدا می خواهد همرنگ جماعت نباشد، اوست که می خواهد خلاف مسیر سیلاب حرکت کند و نظم را بر هم بزند، اوست که تصمیم گرفته خودش را پیدا کند و جاودانه شود و در این مسیر با ضدقهرمان خود یعنی پاتریک دست و پنجه نرم می کند تا ثابت کند در جنگ میان علم و جهل پیروز کسی است که بداند در لحظه انفجار کدام سیم را قطع نکند تا به چرخه خشونت پایان دهد.

ضد ارزش در ابتدای فیلم پاتریک است، اوست که نمی تواند نظم نوین را بپذیرد، اوست که نمی تواند جلوی تحمیل خودش به دیگری را بگیرد، اوست که نمی تواند آداب هم‌زیستی مسالمت آمیز را حفظ کند اما رفته رفته با کنار آمدن نسبت به شرایط خودش را وفق داده و به ارزش تبدیل می شود.

فیلم خرده پیرنگ های خوبی دارد، مثل خانم پستچی که تمام نامه ها را می خواند، مثل پلیسی که زندگی نفرت انگیزی دارد، مثل کشیشی که حد و مرز ندارد و مثل شومون سولیبان که در زمان و مکان نامناسبی زیست می کند.

قوی ترین عنصر فیلمنامه گره گشایی است که به دست نویسنده انجام نمی شود، در خلال فیلم مدام غافلگیر می شوید و هیچ چیز با حدس شما پیش نمی رود.

تعلیق های فیلم قدرتمند است، مثل وقتی که کالم تصمیم می گیرد پاتریک را از زندگی خود حذف کند، مثل وقتی که شومون با دریافت نامه ای فرصت زندگی تازه پیدا می کند، مثل وقتی که به راز زندگی دومینیک پی می بریم، مثل وقتی که کالم از حقه زشت پاتریک باخبر می شود و انگشت های خود را قطع می کند، مثل وقتی که پاتریک خانه کالم را به آتش می کشد تا او را بکشد و یا مثل رفتن شومون و تراژدی دومینیک.

دقایق ابتدایی با فیلمبرداری از مناظر محسور کننده مخاطب را جذب می کند و خیلی زود با نقش آفرینی برجسته کالین فارل و برندن گلیسون، کری کندن و بری کیوگن بیننده را با خود همراه می سازد.

کاشت، داشت و برداشت شخصیت ها به تمامی رعایت شده و هیچ کاراکتری بدون شکل گیری زمینه وارد داستان نمی شود.

دیالوگ ها اندازه و درست هستند، اطلاعات را فاش نمی کنند، طولانی نیستند، گل درشت نیستند، مفهوم را می رسانند و نقطه قوت فیلمنامه تلقی می شوند.

فیلم دارای روان شناسی رنگ است، در ابتدا که کالم تصمیم میگیرد به پاتریک علت جدایی‌شان را توضیح دهد، پیراهنی فیروزه ای به تن دارد.

این رنگ در آن خواستگاه نمایانگر فردی است که طی فشار روانی زیاد و خستگی تصمیم گرفته خودش را احیا کند، بیانگر فردی خودمحور است که به نیازهای شخصی اش بیش از دیگران اهمیت می دهد.

و در انتهای فیلم کنار ساحل مجددا این لباس را بر تن او می بینیم که از تکامل روح در این کاراکتر و ریشه داشتن محبت و حس مراقبت در او خبر می دهد و از تصمیم درست او ما را مطلع می کند.

در خلال فیلم رنگ قهوه ای را در لحظات حساس تصمیم گیری کالم بر تن او می بینیم، پیراهنی به رنگ قهوه ای که نمایان گر احساس تنهایی و انزوا است اما در عین حال حس قدرت و اطمینان در تصمیم گیری را نشان می دهد، رنگی که به اندازه یک بیابان بزرگ و تهی از زندگی می تواند خشن و پهناور به نظر برسد.

یا بر تن پاتریک، پولیوری به رنگ قرمز می بینیم، رنگی که خبر از احساساتی بودن کاراکتر می دهد، از جنس همان احساساتی که می تواند تا برانگیخته شدن خشم و دشمنی پیش رود.

یا بر تن شومون سولیبان در هنگام مهاجرت پالتوی زرد روشن می بینیم که نماد شور زندگی است.

روان شناسی شخصیت قهرمان از تئوری رولو مِی مبنی بر پیوند میان روانکاوی و اگزیستانسیالیسم بهره می برد، قهرمان دچار یک دلهره و یاس بزرگی است، یک کشمکش وجودی که احساس آزارنده در او به وجود می آورد که وی در جهان سر جای خودش قرار ندارد و پی نوعی هدف و معنا می گردد تا خود را جاودانه کند، او از بی تفاوتی به عصیان و سپس به یافتن هدف و خود آگاهی می رسد تا اینکه به نقطه اوج صعود کرده و تجلی می یابد.

سگ کارل و کره الاغ پاتریک دو عنصر روایت گری بر مبنای کدگذاری در فیلم هستند که ما را با ابعاد پنهان شخصیت کاراکترها آشنا می کنند. کره الاغ پاتریک نماد شخصیتی است که او در ارتباط دوستانه‌اش دنبال می کند، گوش به حرف هایش می دهد حتی اگر یک کلمه از آن را نفهمد، هم پای او به هرکجا می رود و گله نمی کند، و مهم تر از همه با او مهربان است.

و سگ کالم نیز نماد شخصیتی است که او می خواهد کنارش داشته باشد، ساکت است، مزاحمش نمی شود، وفادار است، مراقبش است و حتی اگر خون او را لیس بزند و بخورد هیچگاه نمی پرسد چرا چنین تصمیمی گرفته و مرحمی بر دردهایش به حساب می آید.

تدوین از جمله خروجی های با ارزش فیلم است که بر سه مبنای ریتمیک، فضا و زمان استوار است و با تاکید بر فضای حاکم بر فیلم و داستان ما را به درون زمان می برد و با ریتم خوب خود ما را تا انتهای داستان همراه می کند.

کات ها دارای سکته نیستند، مرتبط به هم بوده و فوکوس عمیقی به جزئیات شخصیت پردازی دارد.

اصلاح رنگ و نورش عالی است، پالت های ر نگی به خوبی انتخاب شدند و نورپردازی مطابق با زمان و مکان حاکم بر فیلم است.

طراحی صحنه و لباس و گریم به گواه افراد ایرلندی بسیار دقیق بوده و یادآور مردم بومی آن مکان در گذشته می باشد که اصالت کارگردان در این خصوص حائز اهمیت است.

در بازیگری شاهد یک شاهکار در نقش آفرینی هستیم، صلبیت در کلام و انقباض جسمانی در آنان وجود ندارد، نقش را شخصی کردند و با آن زندگی می کنند، عمیق و پرروح ظاهر می شوند، انرژی، صدا و حرکت بدنشان هماهنگ با صحنه و متن است، اسلوب های زیبایی شناسی بدن را رعایت کردند، گویش دقیقی ارایه می دهند، به تلفظ واژگان تسلط دارند، آوای جملات را ماهرانه ادا می کنند، از اعمال پیچیده برای سرگرم کردن خود حین سکانس استفاده می کنند و هیچ کدام بی کار نیستند، به شخصیت خود بعد می دهند، سبک زندگی دارند، نوع خانه، علایق، اندیشه و تفکرشان خاص است، میمیک صورت منحصر به فردی دارند، از کلمات بیهوده استفاده نمی کنند و جوهر نویسنده را پیدا کرده اند.

در کارگردانی زاویه دوربین‌ بی نهایت خوب و پر مفهومی از مارتین مک‌‌دونا می بینیم، چه آنجا که شومون را در راهرویی تاریک نشان می دهد که به سوی نور عبور می کند، چه وقتی پاتریک را می بینیم که از نرده بام خانه کالم بالا می رود و زمانی که سرش به طبقه دوم می رسد صحنه ای مثل شلیک گلوله به سر او را شاهد هستیم که خرابی دیوار پشت سرش مانند یک خون‌پاشی به نظر می آید، شاید بدین معناست که کالم او را در خود کشته است، یا وقتی که کالم را در ابتدا می بینیم که داخل خانه تاریکش غرق در فکر است و سیگار می کشد اما پشتش یک پنجره قرار دارد که نور زیادی بر او می تاباند، تمثیلی از افکار پر از زندگی او باشد، یا وقتی که پاتریک را در ابتدا کنار یک رنگین کمان در آسمان می بینیم که به ما از گرایش های جنسی او خبر می دهد، یا وقتی که او به خانه کالم سر می زند و از پنجره داخل خانه را نگاه می کند اما کالم را نمی یابد و بعدا از دوربین چشمی داخل خانه می بیند که او در طبیعت سربالایی تندی را طی می کند، شاید بدین تعبیر باشد که دیگر کالم از چهارچوب کهنه بیرون آمده و تصمیم گرفته مسیر سختی را طی کند، یا در سکانسی دیگر شومون را می بینیم که برای آویزان کردن لباس روی طناب بیرون می آید، روی طناب یک پارچه قرمز انداخته شده که جای چهار لگه سیاه روی آن است، که می تواند نشانه قطع شدن چهار انگشت کالم باشد، پارچه زرد آویزان است، که می تواند نشانه سعادت شومون باشد، یک پارچه سیاه است، که کره الاغ پاتریک زیر آن ایستاده و می تواند نشانه دو مرگ پیش بینی شده باشد که یکی کره الاغ پاتریک است و دیگری زمانی مشخص می شود که به لباس چهارخانه شومون که بر طناب کنار پارچه سیاه انداخته شده توجه کنیم، همان لباسی که برای آخرین بار شومون به تن می کند و دومینیک با دریافت جواب منفی از او خودکشی می کند، یک پارچه آبی فیروزه ای هم آنجاست، هم رنگ پیراهن کالم، که برای ما نشان از تکامل روح پاتریک و کالم دارد. و زاویه های خوب دیگر.

نوع نورپردازی در فیلم بسیار مثبت بوده، از سبک آن برهه زمانی نشات گرفته و نشان از مطالعه کافی بر شیوه زندگی آن دوره است، محل استقرار دوربین و اندازه تصاویرش خوب است، با حرکت دوربین آشناست، نوع چینش سکانس و پلان ها در کنار صداهای صحنه بسیار خوب بوده و فیلمنامه را چکش کاری کردند.

بنشی های اینیشرینلقمان مداینthe banshees of inisherinColin FarrellBrendan Gleeson
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید