عروسی که تموم شد اومدیم سر چهار راه، ۷ نفر بودیم، چراغ وسط خیابون سوسو میزد تا چشم کار میکرد توی خیابون، خبری از ماشین نبود، همینطوری وایسادیم، احمد که حسابی خسته بود روی بلوک کنار خیابون نشست گفت حتی اوس جعفر هم ماشین دارن، اونوقت ما...
ماشین البته منظورش وانت بود که بیشتر فامیل داشتن
یه دفعه یه پیکان سفید قیقاج کنان، دوربرگردان رو دور زد و اومد و قیژ قیژ کنان یه ترمز زد جلوی پای ما
بابا و محمود رفتن جلو نشستن، ننه و خواهرا کبری خدیجه و احمد چهار نفری نشستن عقب یهو دیدم جا برا من نیست ننه گفت هاشم ننه برو بشین بغل دست آقای راننده
یادم نمیره با چه مکافاتی مسیر تا خونه رو رفتیم، راننده که یه جوون گردن دراز دیلاق بود نمیدونم چه حقه ای سوار کرده بود که خودش پشت فرمون، جا کرده بود، تازه منم که به قول ننه تو ۱۳ سالگی شده بودم علم یزید هم نشستم کنار دستش
اینقدر جا تنگ بود که درست یادم نمیاد وقت پیاده شدن چی شد؟ ولی انگار سر کرایه بابا با راننده درگیر شده بود و محمود یه مشت خوابونده بود زیر چشم راننده، الله و اعلم.