گفتم اینهمه درخت اون سمت هست، چرا من کشوندی پیش این بدبخته تنها مونده
گفت از چی میترسی؟ خوب نومزد شدیم دیگه
گفتم: هر چی باشه خجالت میکشم اینجا مردم فضولن، زیاد حرف میزنن
گفت: پسه کله فضولا و خندید و منم خندیدم
سه ماه بود رفته بود سربازی، سرش رو از ته زده بودن تازه فهمیدم گوشاش چقدر بلن
یه نگاه به درخت کرد انگار دلش گرفت
گفت: تنهایی بد دردیه، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه
بابام که رفت شهر، دو ماه بعد جنازه شو آوردن گفتن چاه ریخته رو سرش
میگفتن یه تیکه سنگ خورده به سرش،
نمیدونم حتما اون لحظه های آخر خیلی درد کشیده، ولی هر شب خودم با همین گوشام میشنفتم که ننه م با چه سوزی، زیر لب ناله میکرد
میگفت از پا درده ولی من میدونستم عکس بابا رو نگاه میکرد و بی صدا گریه میکرد
گفتم خدا رحمتش کنه، خیلی سخته
گفت: همش حرفهای تلخ زدم ببخش
گفتم: عیبی نداره، فردا بری کی بهت مرخصی میدن؟
گفت: نمیدونم، شنیدم قطعنامه صادر شده میخوان جنگ رو تمومش کنن
گفتم: خدا کنه
گفت: این بار که برگشتم، عقد میکنیم، میگن کسی زن داره رو بهش بیشتر مرخصی میدن
اما برنگشت، دو ماه بعد گفتن کشته شده ولی جنازه ش پیدا نشد
درخت تنها مونده، هنوز سر جاشه، بعضی شبها که هوا خیلی سرد میشه انگار داره از تنهایی زوزه میکشه ولی کسی اهمیت نمیده، حتی یه بار خواستن برن قطعش کنن میگن خشک شده، ولی مگه میشه از درخت خشک شده صدای ناله بیاد؟