Citylights
Citylights
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

زیباترین جمله عاشقانه دنیا


چند روزی بیشتر به تولد یک سالگی دخترشان نسترن، نمانده بود، سحر روی راحتی که خودش از ترکیه سفارش داده بود لم داد و مشغول دیدن پست های دوستانش شد، صدای نکره حمید هم که زیر دوش بود میامد که میخواند : "نسترن وقتی میخندی یه غروری تو چشاته"

انتخاب اسم نسترن برای دخترشان، که جز پیشنهادهای حمید بود باعث شده بود او از خوشحالی سر از پا نشناسد، اگر چه سحر در همه مسائل مهم زندگی مشترکشان تصمیم گیرنده بود و حمید هم گلایه ای نمیکرد، اما پذیرفتن پیشنهاد حمید، از طرف سحر، حمید را خیلی خوشحال کرده بود.

همانطور که سحر پست ها را نگاه میکرد، نظرش به پست یکی از دوستانش که 4443 لایک در کمتر از چند ساعت خورده بود افتاد، تصویر زن و مردی در کنار هم که مرد با حسرت به زنی که آنطرف تر ایستاده، نگاه میکرد و زیر عکس نوشته شده بود : " اگر بِروی اسمت، اسم دخترم میشود، اگر هم بمانی مادر دخترم میشوی" همه، کلی قلب شکسته و پیامهای جان سوز عاشقانه در زیر پست گذاشته بودند، یکی از تجربه این حس بد نوشته بود و آن یکی این جمله را زیباترین جمله عاشقانه دنیا نامیده بود، سحر هم آن را لایک کرد و شد 4444 مین لایک.


صدای آوازِ نسترنِ، حمید همچنان ادامه داشت که ناگهان سحر به این فکر کرد که نکند حمید هم، نسترن را به عشق کسی که دوست داشته انتخاب کرده، ولی این بعید بود چون در این سه سالی که از ازدواجشان میگذشت حمید دست از پا خطا نکرده بود و آنقدر هوای او را داشته بود که در کل فامیل به حمید زذ معروف شده بود ولی خوب شیطان که بیکار نمینشیند آن هم با آن قیافه و شغل پر درآمد حمید.

هر چقدر خوبی های حمید را شِمُرد باز هم نتوانست این فکر را از سرش بیرون کند، با خودش گفت مرگ یک بار شیون هم یکبار و سراغ تلفن همراه حمید رفت و شروع به جستجو کرد، دو روزی همه ی پست هایش را در فضای مجازی چک کرد تا نهایتا دختری به نام نسترن که از قضا همکلاسی دوران دانشجویش بود را پیدا کرد. وقت را تلف نکرد و سریع با موبایل حمید برای نسترن پیامی فرستاد : " خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پیام را نفرستم ولی راستش با وجود اینکه سه ساله، زن دیگه ای تو زندگیمه ولی هنوز نتونستم فراموشت کنم نسترن جان، چه روزهای خوشی تو دانشگاه داشتیم..."

نسترن از آشپزخانه که بیرون آمد دید ناصر به موبایل او زل زده، نسترن را که دید با موبایلش را سمتش پرت کرد و گفت: واست پیام اومده بگیر بخون سعی میکرد خشمش را کنترل کند ولی نمیتوانست،نسترن پیام را خواند از طرف حمید، عکسش آشنا بود خوب که نگاه کرد انگار یکی از بچه های دانشگاه بود.

ده دقیقه ای بیشتر نگذشت که موبایل حمید زنگ خورد، روی صفحه شماره نسترن بود، دستهای سحر شروع به لرزیدن کرد، میخواست گوشی را به دیوار بکوبد اما خودش را کنترل کرد و دکمه پاسخ را لمس کرد آنطرف خط صدای پر از خشم مردی میامد: " الو،... چرا حرف نمیزنی؟ حمید بیات، اسمت همینه دیگه؟ دِ حرف بزن بی شرف" و صدای زنی که به مرد التماس میکرد: من این آقا رو در حد یک سلام علیک میشناختم از ۵ سال پیش هم اصلا هیچ اطلاعی ازش ندارم، نمیدونم حتما اشتباه شده ، صدای مرد که دیگر فریاد میزد : " چه اشتباهی؟ این حروم زاده به چه حقی به یه زن شوهر دار پیام عاشقانه داده؟ "


صدای حمید هم که مشغول دیدن مسابقه چلسی و رئال مادرید بود میامد که گهگاهی با صدای نه چندان دلنشینش زمزمه میکرد: " نسترن ای عشق من حرفی بزن بگو تو رو بخدا دلت مال کیه؟

زن شوهرفضای مجازیرئال مادرید
افسوس که ما می خواستیم زمین را آماده ی مهربانی کنیم خود نتوانستیم با هم مهربان باشیم ahmadihosein1211@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید