Citylights
Citylights
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

سکس و فلسفه

تنها شش ماه بود که ازدواج کرده بودند،انگار همین دیروز بود، لیلا وقتی شنید قرار است خانواده توکلیان برای خواستگاری بیایند برای چند روز در ابرها سیر میکرد، با خانواده دکتر توکلیان آشنایی دوری داشتند، گویا در عروسی ماه قبل یکی از اقوام، لیلا را دیده بودند، چشمان درشت و سیاه با آن اندام پر از انحنای زنانه باعث شده بود که قباد یک دل نه صد دل عاشقش شود، دکتر توکلیان دورادور خانواده لیلا را می شناخت، خانواده آبرومندی بودند، لیلا تازه دانشگاه قبول شده بود و پدرش برای پرداخت شهریه دانشگاه آزاد به زحمت افتاده بود، اما با این ازدواج دیگر جای هیچ نگرانی نبود همه میگفتن که دکتر توکلیان میتواند نصف شهر را بخرد، اما حالا چه؟ اصلا فکر نمی‌کرد با قباد به مشکلی بخورد، قباد صاحب یک شرکت مهندسی بود و خیلی آرام و مهربان بود، چندین کتاب نوشته بود و تمام فامیل شیفته فهم و درک بالای او بودند، پدر لیلا برای آب خوردن هم با قباد مشورت میکرد، اما لیلا بدجور دمغ بود آخر مگر میشود مرد اینقدر سرد باشد، در این شش ماه تنها ماه اول بود که قباد خیلی به او‌ تمایل داشت در ماه‌های بعد تقریبا بیشتر مواقع این لیلا بود که برای رابطه پیش قدم میشد، لیلا خودش را  در آیینه برانداز میکرد چطور این مرد، جذب آن همه زیبایی نمیشد، تا اینکه هفته پیش یک جمله در دفتر یادداشت های قباد دیده بود «روشنفکر کسی است که چیزی جذاب تر از سکس را کشف کرده است» این جمله دیگر تیر خلاص بود، همان موقع تصمیم گرفت که پیش روانشناس برود، روانشناس توصیه کرده بود برای ترمیم رابطه شان لیلا خودش را به دنیای قباد نزدیک کند بخاطر همین تصمیم گرفت چندین کتابی که قباد برایش خریده بود  و او اصلا نگاهی به آنها نینداخته بود را بخواند، این کار برای لیلا که درس های دانشگاهیش را هم به سختی میخواند عذاب آور بود اما بخاطر رابطه شان شروع به خواندن کتابها کرد، قباد با دیدن علاقه لیلا به کتاب خیلی خوشحال شده بود و یک روز یک تابلوی نقاشی زیبا که ایده اش را خودش به نقاش داده بود برای لیلا به خانه آورد و یکساعت با آب و تاب بسیار داستان نقاشی که تاریخچه ای از فلسفه بود، را برای لیلا تعریف کرد.
لیلا که کتاب در دستش بود و به حرفهای قباد گوش میداد با خودش فکر کرد کاش مردی که اینقدر ذهنش و زندگیش درگیر هر چیزی به غیر از لذت جنسی است لااقل وارد پیمان زناشویی نمیشد تا زنی را اسیر و حسرت به دل نکند.

دانشگاه آزادشهریه دانشگاهزناشوییعشقموفقیت
افسوس که ما می خواستیم زمین را آماده ی مهربانی کنیم خود نتوانستیم با هم مهربان باشیم ahmadihosein1211@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید