این مقاله پیش از این در سایت کلاسی فیلم (Classifilm.com) بخش کوله پشتی منتشر شده است. برای مطالعه مقالات مشابه به سایت اصلی مراجعه کنید. لازم به ذکر است این متن توسط تیم کلاسی فیلم به فارسی ترجمه شده است. ادعایی در ترجمه نداریم، پس اگر مشکلی داشت یا اصلاحی نیاز داشت، بفرمایید تا درست کنیم.
در آپریل سال 1948 بازیگر محبوب سوئدی اینگرید برگمن نامه ای کوتاه به روزلینی کارگردان مشهور ایتالیایی می نویسد و برای همکاری با او اعلام آمادگی می کند. همین نامه کوتاه آتش فشانی از اشتیاق و احساسات را در روزلینی فعال کرد. آنها در سال 1950 فیلم «استرومبولی» را با یکدیگر ساختند و در همان زمان برگمن فرزند روزلینی را باردار شد. آنها در ماه می سال 1950 با یکدیگر ازدواج کردند و هفت سال با یکدیگر زندگی کردند. در زیر نامه برگمن و سپس نامه های روزلینی را ترجمه کرده ام:
آقای روزلینی عزیز،
من فیلم های شما «شهر بی دفاع» (Open City) و «پاییزا» (Paisan) را دیدم و بسیار لذت بردم. اگر به یک بازیگر سوئدی که انگلیسی را بسیار خوب صحبت می کند، آلمانی را فراموش نکرده است، فرانسه اش به سختی فهمیده می شود و از ایتالیایی تنها «تی آمو» را بلد است، نیاز دارید، من آماده ام که بیایم و با هم در ساخت یک فیلم همکاری کنیم.
اینگرید برگمن
--------------------------
من همین الان نامه شما را در حالی با شور و شعف دریافت کردم که در سالگرد تولدم به عنوان با ارزش ترین هدیه برایم محسوب می شود. تصدیق می کنم که من آرزوی ساختن فیلمی با شما داشتم و از این لحظه به بعد هر اقدامی را برای تحقق آن انجام می دهم. در نامه ای طولانی تر ایده هایم را برایتان توضیح خواهم داد. با کمال ادب لطفا مراتب قدردانی و احترام مرا بپذیرید.
روبرتو روزلینی، هتل اکسلسیور، رم (8 می 1948)
---------------------------
خانم برگمن عزیز،
همانگونه که قول داده بودم، یک خلاصه کوتاه از داستانم را برایتان ارسال می کنم: هنوز نمی توانم آن را یک داستان کامل و واقعی بخوانم. عادت من اینگونه است که بعضی از ایده های ساده را پیگیری می کنم و کم کم آنها را پرداخت می کنم. معمولا در فرآیند کار بر روی آنها، سکانس ها خودشان با الهام از واقعیت بیرون می جهند. مطئمن نیستم که واژگانم به اندازه تصاویرم قدرت بیان داشته باشند. به هر حال به شما اطمینان می دهم که در طول این کار احساساتم به قدری قدرتمند و شدید باشد که تا کنون اینگونه نبوده ام. می خواهم برای شما درباره یک مرد و زن، جزیره، اهالی جزیره و فروتنی باستانی اما باوقاری که حاصل تجربه قرن هاست سخن بگویم. اگر کسی فکر کند که زندگی آنها بیش از حد ابتدایی و محقر است احتمالا نظرش ناشی از غروری است که مسائل خود را متمدنانه و برای همه لازم تلقی می کند.
اطیمنان دارم که بسیاری از بخش های داستان به نظر شما زمخت می آید و یا برخی از عکس العمل های شخصیت های داستان شما را آزرده خاطر و ناراحت می کند. اصلا نباید فکر کنید که من رفتارهای آن مرد را تایید می کند. من به شدت با رفتارهای وحشیانه و تعصبات افراطی مرد جزیره مخالفم و آنها را یادآور ذهنیت های بدوی و بسیار قدیمی می دانم. من آنها را وصف می کنم چرا که بخشی از محیط پیرامون هستند، همانند گل های روی کاکتوس، کاج ها و بزها. اما نمی توانم انکار کنم که در اعماق روحم نوعی حس رشک نسبت به کسانی وجود دارد که معشوق خود را به قدری جانانه و طوفانی دوست دارند که هر نوع محبت یا همدردی در قبال او را فراموش می کنند. آنها تنها توسط نوعی احساسِ مالکیتِ عمیق نسبت به جان و روح زنی که دوستشان دارند کنترل می شوند. تمدن قدرت بسیاری از احساسات را گرفته است؛ مسلما بالا رفتن از یک کوه با تله کابین بسیار ساده است، اما لذت آن وقتی که مرد خطرات را به جان می خرد و خودش بالا می رود به مراتب بیشتر است.
از اینکه بسیار متفرقه صحبت کردم عذرخواهی می کنم. من توسط انبوهی از افکار غرق شده ام و نگرانم که تنها با یک نامه نتوانید مرا درک کنید. مشتاقم که نظر شما را بعد از خواندن این داستان بدانم. از شما خواهش می کنم در نظر بگیرید که فرآیند ترجمه در عجله و توسط افرادی انجام شد که مهارت چندانی در زبان انگلیسی ندارند.
امیدوارم درک کنید که برای آرام کردن ذهن آشفته ام، عمیقا دوست دارم این ایده ها را به زبان تصاویر ترجمه کنم.
مشتاق دانستن نظرات شما، من هستم،
با احترام ویژه و صادقانه،
ر. روزلینی
---------------------------
خانم برگمن عزیز،
قبل از نوشتن این نامه مدت زیادی صبر کردم، چرا که می خواستم از آنچه به شما پیشنهاد می دهم مطمئن شوم. اما پیش از هر چیز باید بگویم که شیوه کار من بسیار شخصی است. من روی یک سناریوی از پیش آمده کار نمی کنم، چرا که معتقدم به شدت حوزه اثر را محدود می کند. اما مسلما با مجموعه دقیقی از ایده ها و ترکیبی از دیالوگ ها و انگیزه ها آغاز می کنم که با جلو رفتن کار، آنها را بهبود می دهم. بعد از گفتن این موارد باید شما را از اشتیاق وافر خودم به خاطر احتمال همکاری با شما مطلع کنم.
چند وقت پیش، فکر می کنم اواخر فوریه سال گذشته بود، با ماشین در حال سفر از کنار سابین (منطقه ای در شمال شهر رم) بودم. نزدیک منابع فارفا یک صحنه غیرعادی توجه مرا به خود جلب کرد. در زمینی که با سیم خاردارهای بلند محصور شده بود، چندین زن همانند گوسفندهایی آرام در مرتع در حال پرسه زدن بودند. من نزدیک رفتم و متوجه شدم آنها زنان خارجی با ملیت های یوگوسلاو، لهستانی، رومانیایی، یونانی، آلمانی، لیتوانیایی، لتونی و مجارند. این زنان به خاطر جنگ های داخلی که در کشورهایشان رخ داده بود، در نیمی از اروپا آواره شده بودند. آنها کوره های انسان سوزی، کمپ های کار اجباری و غارت های شبانه را دیده بودند. آنها طعمه سهل الوصول سربازان بیست ملیت مختلف بودند. اکنون این زنان توسط پلیس در این مکان جمع آوری شده بودند و منتظر بازگشت به کشورشان بودند.
پلیسی به من دستور داد از آن منطقه دور شوم. کسی نباید با این زنان منفور سخن بگوید. در سوی دیگرِ آن زمین، پشت سیم های خاردار، بسیار دورتر از دیگران، زنی تنها و آرام و سیاه پوش به من نگاه می کرد. بدون جلب توجه پلیس ها کمی نزدیک تر رفتم. زن تنها چند کلمه ایتالیایی بلد بود و هنگام تلفظ آنها گونه اش گل می انداخت. او از لتونی بود. در چشمان او به وضوح نوعی ناامیدی آرام و قدرتمند خوانده می شد. دستانم را داخل سیم خاردار بردم و او بازوی مرا چنگ زد. چنگ زدن او همانند کشتی شکسته ای بود که به یک الوار رها در آب روی می آورد. پلیس با حالی تهدید آمیز نزدیک شد و من به سوی ماشینم برگشتم.
خاطره این زن پیوسته به ذهنم خطور می کند. بعدها من بالاخره توانستم مجوز ورود به این کمپ را کسب کنم، اما آن زن دیگر آنجا نبود. مسئول کمپ به من گفت که آن زن فرار کرده است. زنان دیگر گفتند که او با یک سرباز گریخته است. آنها احتمالا ازدواج کرده اند و جایی در ایتالیا اقامت گزیده اند. آن سرباز اهل جزایر لیپاری بود.
آیا می آیید با هم به دنبال آن زن برویم؟ آیا می شود با هم زندگی او را در جزیره کوچکی اطراف استرومبولی جایی که با سرباز زندگی می کند به تصویر بکشیم؟ به احتمال زیاد شما جزایر لیپاری را نمی شناسید، در واقع حتی ایتالیایی ها هم کمتر آن جزایر را می شناسند. شهرت منفی این جزایر از آن جهت است که در دوره فاشیسم دشمنان دولت در این منطقه محاصره شدند. هفت کوه آتش فشان در دریای تیرنیان در شمال سیسیل وجود دارد. استرومبولی یکی از آنها است که به صورت مداوم فعالیت می کند. پایین کوه در یک اسکله کوچک، چشمه های آب داغ، روستایی را گرم کرده است. چندخانه سفید کوچک در آن منطقه وجود دارد که همگی به خاطر فعالیت های آتش فشان ترک خورده اند. اهالی منطقه زندگی خود را توسط ماهیگیری و اندکی که از زمین های بی بار محصول می گیرند گذران می کنند.
من سعی کردم زندگی دختر لتونی را تصور کنم که با قد بلند و اندامی به قاعده در این جزیره آتش و خاکستر در میان ماهی گیرانِ کوتاه قد و سبزه و در میان زنانی با چشم های ورم کرده، رنگ پریده و کج و معوج دلیل اندکی برای تعامل با این مردم فنیقی دارد که با زبانی سخت سخن می گویند و ترکیبی از واژگان یونانی را در جمله هایشان استفاده می کنند. او احتمالا با سرباز کمپ فارفا نیز تعامل چندانی نخواهد داشت. وقتی که برای اولین بار در چشمان یکدیگر نگاه کردند، روح هم را دیدند. دختر در چشمان سرباز نوعی زکاوت، لطافت و درخشش دیده بود که مختص مردان ساده، قوی، آرام و سختی دیده بود.
دختر به دنبال سرباز رفته بود چرا که مطمئن بود موجود غریبی را کشف کرده که منجی او و حامی اش پس از سال ها زندگی غمبار و حیوانی است. او فکر می کرد از ماندن در ایتالیا لذت می برد چرا که سرزمینی سبز و نجیب بود که مردها و طبیعتش به قامت انسان بودند. اما در عوض در این جزیره وحشی که هر لحظه شاهد قی کردن کوه های آتش فشان است و زمینش تیره و دریایش قیری اشباع شده با سولفور است گرفتار شده بود. مرد در کنار او زندگی می کرد و عاشقش بود، اما عشق مرد توام با خشونتی وحشیانه بود. همانند حیوانی که نمی داند چگونه باید با سختی های زندگی مبارزه کند و زندگی آرامی در عین تنگ دستی داشته باشد.
حتی خداوندی که او می پرستید با خداوندی که مردم اینجا می پرستیدند متفاوت بود. امکان نداشت خدای قهار لوتری که او همواره از کودکی در کلیساهای یخ زده کشورش عبادت کرده بود، با خدای کشیشان هزار رنگ اینجا مقایسه شود.
زن می خواست شورش کند، می خواست خود را از بند این تضاد فکری برهاند، اما دریای پهناور از هر سو حصاری کشیده بود و هیچ راه فراری وجود نداشت. گرچه او ناامید و مستاصل بود و هرگز تاب تحمل این وضعیت را نداشت، اما همچنان امیدوار بود معجزه ای بیاید و او را نجات دهد، غافل از اینکه تغییر بزرگی در درون او در حال رخ دادن بود.
ناگهان زن متوجه ارزش ابدی حقیقت در زندگی بشر می شود. زن قدرت لایزال کسی که هیچ تعلقی ندارد را درک می کند. قدرتی خارق العاده ای که آزادی واقعی را به ارمغان می آورد. در واقع زن به یک قدیس فرانسیس جدید تبدیل می شود. حس سرشاری از شور و شعف از ژرفای قلبش سرچشمه می گیرد که حاکی از شادی بی پایان زندگی است.
نمی دانم در این نامه تا چه حد توانستم کلیت معنای خودم را بیان کنم. تنها می دانم که دادن معنایی دقیق به ایده ها و احساساتی که تنها توسط زندگی و در خلال تخیلات قابل تحصیل است بسیار دشوار است.
برای روایت کردن، باید دید. سینما با دوربین روایت می کند، اما من مطمئنم (اینطور احساس می کنم) که اگر تو کنارم باشی می توانم به این انسان رنج دیده زندگی ببخشم. انسانی که سختی های دردناکی را تجربه کرده و در نهایت آرامش و آزادی نهایی را در رهایی از تمام تعلقات خودش یافته است. تنها سعادت واقعی که نوع انسان تاکنون تجربه کرده است همین است که زندگی را به ساده ترین شکل ممکن و نزدیک ترین حالت ممکن به خلقت اولی در آوریم.
آیا امکان دارد که به اروپا بیایی؟ من تو را به ایتالیا دعوت می کنم تا با هم بتوانیم در آرامش به دنبال این مساله برویم. آیا می خواهی که به دنبال این فیلم بروم؟ در مورد این فیلم چه فکر می کنی؟ بایت این همه سوال معذرت می خواهم، اما می توانم تا ابد به سوالاتم ادامه دهم.
امیدوارم اشتیاق مرا باور کنی،
روبرتو روزلینیِ تو.