بالاخره مستقل شدم. نزدیک یکسال پیش پول جمع کردم. همراه با دو سه نفر دیگه خونه اجاره کردم. خونهی بدی نیست؛ همخونههام ولی خرابن. کار نمیکنن. الآن یک ماهه نوبت یکیشونه ظرفا رو بشوره. بهش میگم«بشقاب تمیز نداریم. چرا ظرفا رو نمیشوری؟» بهونه میاره که «من دیگه اینجا زندگی نمیکنم الآنم اومدم بقیه وسایلمو ببرم» مردم چه بهانههایی که ندارن برای از زیر کار در رفتن!
وظیفهشناسی و مسئولیتپذیری خیلی مهمه. نقطهی اشتراک پریدن از ساختمون با شلیک گلوله به سر چیه؟ قبل جفتش باید خونه رو جارو کنی. برام مهم نیست افسردهای یا میخوای خودتو بکشی، نباید از زیر کار در بری! مسئولیتهاتو انجام بده، خودکشی رو هم در کنارش ادامه ادامه بده.
نه من نمیگم خودم خیلی هماتاقی خوبیم. منم صدای تلویزیون رو زیاد میکنم. منم گاهی حواسم نیست با کفش میام رو فرش. منم طولانی حموم میکنم. منم در نمیزنم و یهو وارد اتاقشون میشم؛ تا بهشون بگم این آهنگی که دارن گوش میکنن خیلی مزخرفه، باید هندزفری بذارن. ولی همین من، روزی دوبار آشغالا رو خالی میکنم. صبحها سطل آشغال خونه رو خالی میکنم تو کوچه. شبا سطل آشغال کوچه رو خالی میکنم تو خونه.
گاهی حس میکنم دارم شبیه پدر مادرم میشم، تو خونهای که من هستم کسی نمیتونه راحت زندگی کنه. بابام همیشه خیلی دوست داشت وسایل سنگین رو جابهجا کنه. وانمود میکرد بدش میاد. ولی خیلی دوست داشت خودش تنهایی مسئول یه همچین کار پیچیدهای باشه. وقتی بهش میگفتیم بذار بیایم کمکت، نمیذاشت. بابا ها اینجورین. نشون میدن از خونهتکونی توی زمستون متنفرن ولی در واقع از کولر توی تابستون بدشون میاد. مامانم فرق داشت. از بابام بدش میومد. سر بابام داد میزد میگفت: «وقتی داری کامپیوتر بچه رو میاندازی تو کوچه، مواظب دیوارا باش. خش نیوفته»
تو این خونه دیگه نیازی نیست نگران خش افتادن دیوارا باشیم. صاحبخونه زیاد حساس نیست. اینو مطمئنم. چون یه دفعه دیدم با کلنگ اومد یکی از دیوارا رو خراب کرد. میگفت «پا میشید یا خونه رو، رو سرتون خراب کنم؟!»