روزنامه شخصی یک نوجوان
صفحه حوادث
یک روزی از همین روزها!
شماره: دوم
_ دست به صورتت نزن!
از جا پرید و چند لحظه به آینه خیره شد.
بعد با صدای بیخیالی گفت: زهره ترکم کردی! اصلاً تو چرا جوش منو میزنی؟!
_ فعلاً که تو داری جوش میزنی، نه من!
دستی روی برآمدگی قرمز رنگ کشید و ناله کرد: ببین به چه حال و روزی افتادم، نمیتونم با این قیافه داغون برم بیرون و با ملت چشم تو چشم شم!
_ خب حالا، نگران نباش! قبلش هم همچین آش دهن سوزی نبودی!
شکلکی درآورده و گفت: بالاغیرتاً چه جوری این همه سال منو تحمل کردی؟
_ شوخی کردم. نوجوونی و هزار دماغ گنده و جوش قلمبه! با این حال خبر خوب اینه که چند سال دیگه، همه چیز بهتر میشه.
_ از کجا میدونی؟! تو که همش همینجا نشستی زل زدی به دیوار!
_ از اون جایی که آینهام! میدونی بزرگ شدن چند نفر رو دیدم؟!
_ خب فکر نمیکنم هیچ کدوم شبیه من بوده باشن... دماغ گنده، صورت نامتقارن، چاق، قد کوتاه، جوش جوشی...
آینه گلویی صاف کرده و با نگاه به دوستش که نوجوانی را پشت سر میگذاشت، گفت: ببین! کل خاندانتون همین بوده! از من بشنو که دو تا ترک بیشتر از تو برداشتم! همة اینا میگذره.
_ چرا احساس میکنم داره از روی من میگذره؟! به نظرت بهتر نیست یه کاری کنم که بیشتر قابل تحمل به نظر برسم؟
_ بوی دردسرمیاد!
چند دقیقه بعد تصویر نوجوانی با شلوار پاره، پیراهنی چند تکه و کلاهی کابویی در آینه شکل گرفت.
_ خب! نظرت چیه؟
_ سلام لوک خوش شانس! راه گم کردی؟! اسب هم داری سوارش بشی؟ یا نکنه میخوای هفت تیرت رو دربیاری بهم شلیک کنی!
_ هه هه، بامزه بود! الآن این تیپ مده! همه از این شلوار پارهها دارن...
_ قبلاً این پارگیها رو میدیدن جیغ میکشیدن و دنبال وصله پینه کردنش بودن! از همین الآن میتونم ببینم که از در اتاق بری بیرون، ننهجون با دیدنت سکته میکنه! اِ اِ اِ اِ اِ... وایسا ببینم! تو که نمیخوای اون کرم پودر رو به صورتت بزنی؟! الآن صورتت حساسه... نباید... اوممم!
نوجوان جورابی را در دهان آینه فرو کرد. حالا دیگر کسی نبود تا درباره کاری که میخواست انجام دهد اظهار نظر کند!
چند لحظه بعد، لایه ضخیمی از کرم پودر تمام صورتش را پوشانده بود. هرچند جوشهای قرمز کمرنگتر شده و دیگر آنقدر ظاهر آزاردهندهای نداشتند، اما احساس میکرد کمکم تمام صورتش به خارش میافتد! بعد هم بدون هیچ حرفی بیرون رفت. مادربزرگش(همان ننهجان) در حال دیدن برنامه مورد علاقهاش بود که داشت از تلویزیون پخش میشد. مادر در آشپزخانه بود و مشغول تدارک ناهار که ناگهان با دیدن نوجوان اخمهایش درهم رفت. چند لحظه در سکوت سر تا پای فرزندش را بررسی کرد و بعد گفت: این چیه پوشیدی؟!
_ لباس!
_ دارم میبینم! ولی این چیه؟! اصلاً اینو کی خریدی؟ از کجای کمد برداشتی که من خبر ندارم!
_ من بزرگ شدم! شما اصلاً نباید بدونید که توی کمد من چه خبره!
مادر که هر لحظه برافروختهتر میشد، صدایش بالا رفت: چی؟! من مامانتم! بقال سرکوچه نیستم که... تا همین چند ماه پیش آب میخوردی از من اجازه میگرفتی، حالا برای من بزرگ شدی؟!
نوجوان با قیافه حق به جانبی گفت: حالا که چی...
_ هیچی! تا این لباس مزخرف رو عوض نکنی حق نداری بری بیرون!
_ راه نداره! همین جوری که قیافهام داغونه! بذار حداقل یه نمه خوش تیپ و به روز باشم.
_ آخه... .
_ من دوستشون دارم! با همینا راحتم.
بحث بالا گرفته بود که مادربزرگ سرفهای کرد و خنده فروخوردهای گفت: دخترم! خودتو یادت میاد؟ یه دامن جین داشتی که خیلی دوستش داشتی...
مادر با صدای آرامی اعتراض کرد: مامان جان! آخه الآن یاد این خاطره افتادی؟!
_ یادش بخیر! هی بهت گفتم برای کش بازی اون دامن جین رو نپوش! گوش نکردی که... باهاش رفتی پیش دوستات، دامنت پاره شد... آخ آخ! یادته چقدر خجالت کشیدی؟
نوجوان که گوشهایش تیز شده بود گفت: اوه اوه! بعدش چی شد؟
مادربزرگ سری با خنده تکان داده و گفت: هیچی! تا خود صبح به پهنای صورت اشک ریخت... چون هم دامنش خراب شده بود هم کلی مسخرهاش کرده بودن و اذیت شده بود.
مادر گفت: اون جزو خجالت آورترین خاطرات بچگیمه!
مادربزرگ نگاه گذرایی به سر و وضع نوهاش کرد. بعد به سمت پنجره رفت و نگاهی به آسمان انداخت: عجب ابرای تیرهای... هوا استخون سوزه. بپا نچایی ننه!
نوجوان بیهیچ حرفی به اتاقش برگشت. کمی سرش را خاراند و مردد به اطراف نگاه کرد. عاقبت جوراب را از دهان آینه بیرون کشید تا بپوشد.
آینه که به سرفه افتاده بود، بریده بریده گفت: بوی گند جورابت در حال حاضر سهتا کشته میده، دوتا مصدوم! بیشتر از این که به فکر قیافهات باشی، باید حموم بری و جورابات رو بشو... ببخشید بسوزونی!(یک سرفه محکم) لااقل یه لطفی کن پنجره رو باز کن...
نوجوان به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. باد سردی به صورتش شلاق زد.
به طرف کمد لباسهایش رفت که آینه گفت: چی شد؟ لرز کردی؟ حالا نری برامون تن پوش خرس قطبی بپوشی!
نوجوان چشمکی زده و گفت: فکر بدی نیست! کلاه هم داره، خاص و جذاب هم هست!
آینه چشمانش را ریز کرد: جدی که نیستی؟!
دوستش همان طور که یک شنل بلند را بیرون میکشید گفت: این خودشه! هم گرمه، هم باهاش میتونم برم شهر رو نجات بدم!
_ عین ابرقهرمانا! خب بخوام صادق باشم این بهتر از انتظارمه!
نوجوان میخواست شنل را بپوشد اما آن را روی زمین انداخت و شروع کرد تا صورتش را دیوانهوار بخاراند.
آینه نگاهی به پوست ملتهب دوستش کرده و گفت: فعلاً بهتره خودتو با شستن صورتت نجات بدی!
_ آره، خودمم میخواستم همین کار رو بکنم!
و از اتاق بیرون رفت.
آینه نگاهی به عکس کودکیهای دوستش کرد و آرام با خودش زمزمه کرد: ای بابا! تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود...
خبرنگار: فاطمه شهابالدین