نشر رؤیاپردازان
نشر رؤیاپردازان
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

بچه فوکولی

عجب چیزی شدم من! به به!

بعد از اینکه به حرف رفیق‌های قفسه بغلی گوش کردم و دستی به سر و رویم کشیدم، صاحب کتابفروشی دیگر مرا به جای قبلی‌ام بازنگرداند و در یک قفسه جدید چپاندم؛ جایی که با کتاب‌هایی رنگارنگ احاطه شده بودم. پیش از آن که فرصت کنم نگاهی به اطرافم بیندازم، مغازه شلوغ شد.

همیشه صدای هیاهوها برایم آزار دهنده بود. چون اصلاً کسی مرا از روی قفسه بلند نمی‌کرد تا با شادی و هیجان در دست مردم بچرخم! اما این بار اتفاق عجیبی افتاد!

بالاخره یکی ما رو تحویل گرفت!

هنوز چند دقیقه‌ای از ورود آدم‌ها نگذشه بود که صدای جیغ بچه‌ای پرده گوشم را پاره کرد!

_ مامان، مامان! ببین!

بعد دست کوچکش را دراز کرد و مرا برداشت! سبیلم را کشید و خندید. می‌خواستم بگویم «به سبیلم دست نزن!» که مادرش از راه رسید و مرا از او گرفت. همان طور که ورق می‌خوردم حس خوبی که در چشمان مادر منعکس می‌شد را می‌دیدم.

_ چه تصویرهای خوشرنگ و ساده‌ای داره! چه داستان جذابی!

اولین بار بود کسی از من تعریف می‌کرد. فکر نمی‌کردم انقدر حس خوبی داشته باشد. مادر به کودکش نگاه کرد و گفت: بیا ببین می‌تونی بخونیش؟

_ پس چی مامان؟! دیروز جشن الفبا داشتیما! من دیگه سواد دار شدم!

_ بله بله!

چی؟! من دست یک بچه کلاس اولی‌ام؟!

به اطرافم نگاه کردم. کتابفروش مرا در قفسه کتاب‌های کودک گذاشته بود! یعنی انقدر تغییر کرده بودم که حالا جایم اینجا بود؟!

من همونم که خوابش رو می‌بینین!

مادر و بچه بعد از کمی این پا و آن پا کردن مرا سرجایم برگرداندند، اما هنوز نتوانسته بودم برگ‌هایم را جمع و جور کنم که پسر بچه‌ای مرا بلند کرد و در هوا چرخاند! بعد نگاهی به جلدم کرده و با هیجان فریاد زد: «بابا! بابا! این شبیه همون شخصیتیه که برات تعریف کرده بودم!»

احتمالاً منظورش نقش شخصیت اصلی داستان بود که روی جلدم چاپ کرده بودند.

پدر بچه خم شد و همان‌طور که با دقت به من نگاه می‌کرد، گفت: «کدوم شخصیت؟!»

پسرش با بی‌صبری گفت: «بابا همون که عکسشو کشیده بودم و براش یه داستان نوشتم! این شبیه قهرمانیه که توی ذهنم بود... یعنی داستانش چیه که انقدر شبیه قهرمان منه؟!»

و بعد شروع به ورق زدنم کرد. از این که انقدر با شور و اشتیاق به من نگاه می‌کرد، تعجب کردم! این حجم از جذابیت تا حالا کجا بود؟!

کمی که گذشت پدر گفت: «باید بریم.»

پسر مرا به سرجایم برگرداند و همراه پدرش از مغازه خارج شد.

دیگه نباید انقدر هم خوشگل باشم، وگرنه چشم می‌خورم!

نفسی کشیده و به کتاب‌های اطراف نگاه کردم. بیشترشان کتاب کودک بودند. کتاب کناری‌ام را ورانداز کردم. عکس یک خر که پوست شیری را روی سرش کشیده بود! جل‌الخالق! همان‌طور که نگاهش می‌کردم به حرف آمد: «سلام! تازه واردی؟»

آمدم جوابش را بدهم که از دهانم یه پستانک بیرون افتاد! مگر دستم به آن‌هایی که این بلا را سرم آورده‌اند نرسد...

_ «نه، خیلی وقته که توی این کتابفروشی‌ام، اما تا به حال روی این قفسه نبودم!»

_ «که این طور... چرا این جوری نگام می‌کنی؟! نکنه چیزی به جلدم چسبیده؟!»

_ «نه... ولی... چطور کتابی هستی که روی جلدش عکس یه خره؟!»

_ «خرکتاب!»

_ «هه هه هه! نه جدی... کسی هم میاد سراغت؟»

_ «معلومه! "خر در لباس شیر" یه داستان قدیمی و پر محتواست. انگار خیلی با ادبیات کودک آشنا نیستی، نه؟»

_ «راستش رو بخوای، نه! تازه به توصیه چند تا دوست که قفسه کناری لم دادن، تیپم رو تغییر دادم.»

_ «خب، اول از همه بگم که از روی متن کم یا تصویرهای ساده‌مون نباید درباره ما قضاوت کنی! داستان‌های کودک معمولاً بر اساس آموزش‌های اساسی زندگی نوشته می‌شن و خوندنشون برای بچه‌ها یه بخش مهم از رشدشون محسوب می‌شه!»

گلویم را صاف کردم و گفتم: «اوه! پس من خیلی خودمونو دست کم گرفتم! البته اگه اصلاً مثل شما باشم.»

_« تو هم شبیه مایی، شاید هم بهتر! من یه کتاب تصویری‌ام. به تو می‌خوره کمیک باشی.»

_ «از کجا معلومه؟!»

_ «جلدت که روش یه ابرقهرمان چاپ شده و این که داخلت پر از ابرهای گفتگواِ!»

نگاهی به خودم انداخته و گفتم: «خب ما اینیم دیگه! راستش می‌خواستم از یه کتاب بزرگ و سنگین، تبدیل بشم به کتابی که همه دوستش دارن و می‌خوننش! اما نمی‌دونستم که رده سنیم هم این همه اومده پایین!»

"خر در لباس شیر" سر تا پایم بررسی کرد و گفت: «خب تو تصویرهای خیلی ساده‌ای داری و نوشتارت هم از اون ساده‌تره! برای اینکه رده سنیت بره بالاتر، باید یکم پیچیده‌تر باشی!»

_ «یعنی چه جوری؟»

_ «طرح‌هایی که داری باید جزئیات بیشتری داشته باشن و داستانت هم نباید به این سادگی روایت بشه.»

_ «ای بابا! پس یعنی اگه بخوام گروه سنیم رو تغییر بدم باید دوباره برم سلمونی؟!»

_ «آره! صبر کن تا کتابفروشی تعطیل بشه، خودم تبدیلت می‌کنم به یه کمیک نوجوون پسند!»

_ «خدا به خیر کنه! اونا که عکس خر نداشتن منو به این ریخت و قیافه انداختن و یه پستونک کردن توی دهنم...»

_ «حتماً باهات شوخی داشتن! نگران نباش! من تو رو به یه کمیک خفن تبدیل می‌کنم!»

_ «باشه... فقط به این سبیل من دست نزن!»


"این داستان ادامه دارد..."

راوی داستانِ کتاب‌های حرف‌بزن: فاطمه شهاب‌الدین

کتابکمیککتاب مصورکمیک کودککتابخوانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید