نشر رؤیاپردازان
نشر رؤیاپردازان
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

سوپراستار من!

نامه‌های پنهانی من به خودم!

شماره:01-13

سلام به خودِ احساساتی‌ام!

تند تند پلک می‌زدم! نمی‌توانستم با دید تار شده از اشک، خوب به آن صورت جذاب نگاه کنم. این بارِ هزارم بود که آن فیلم را می‌دیدم، اما هنوز کنترل احساساتم وقتی او داخل صحنه می‌شد، سخت بود. انگار زمان متوقف شده بود و دقیقه‌ها اطرافش پرواز می‌کردند. احتمالاً فقط تو می‌توانی بفهمی که چقدر دوست دارم او را از نزدیک ببینم. کسی که رؤیاهایم را تصاحب کرده...

وقتی رو به روی آینه می‌ایستم، سعی می‌کنم تا مانند او بخندم، گریه کنم یا حتی عصبانی شوم! دیالوگ‌هایش را زیر لب زمزمه می‌کنم و هر بار یک حس جدید به سراغم می‌آید...

آه...

نامه را از دستش کشیدم که صدای اعتراضش بلند شد: مامان! تازه داشتم به جاهای جالبش می‌رسیدم!

_ این برای تو نیست! خاطرات نوجوونی منه!

اما حقیقت آن بود که نمی‌خواستم بیش از این خجالت‌زده شوم...

_ کدوم بازیگر بوده که انقدر دوستش داشتی؟! چرا من تا حالا چیزی ازش نشنیدم؟

عالی شد! هیچ فکر نمی‌کردم روزی برسد که بخواهم در مورد او با فرزندم صحبت کنم.

_ هیچ‌کس! من به اندازه تو عاشق این بازیگرا و خواننده‌ها نبودم!

قیافه‌اش را درهم کشید و با شیطنت گفت: این نامه که چیز دیگه‌ای می‌گه!

نیم‌وجبی راست می‌گفت! چه کسی را می‌خواستم گول بزنم؟!

_ باشه تو راست می‌گی! ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه می‌کردم...

_ چه اشتباهی؟!

_ این که اون آدم رو فرای چیزی که بود می‌دیدم... من سعی داشتم از آدم اشتباهی، رفتارهایی رو تقلید کنم که حتی معنی اون‌ها رو نمی‌دونستم!

_ مگه چی شد؟

_ خودکشی کرد!

چشم‌هایش گرد شد و در حالی که به هیجان آمده بود، پرسید: چرا؟!

_ نمی‌دونم... راستش بعداً شایعاتی بود که می‌گفت تحت تأثیر مواد مخدر بوده... اما کارِ اون باعث شد که قلبم بشکنه و یاد بگیرم که هر کسی لایق توجه و تقلید نیست.

بادی به غبغب انداخته و گفت: ولی اونایی که من دوستشون دارم اینطوری نیستن!

دستی به شانه‌اش زده و گفتم: خیلی مطمئن نباش! تو توی زندگیشون نیستی... نقش‌هایی که بازی می‌کنن رو با شخصیت واقعی‌شون اشتباه نگیر! این بازیگری که من دوستش داشتم همیشه نقش مثبتی رو بازی می‌کرد که تحت ظلم قرار گرفته اما قویه و سر خم نمی‌کنه! انقدر توی کارش خوب بود که من تا چندین سال دلم می‌خواست مثل اون، بازیگر بشم!

_ جدا؟! هیچ وقت نگفته بودی که دلت می‌خواسته بازیگر بشی!

به یاد آن زمان‌ها لبخندی زده و سری تکان دادم و گفتم: آره من جَوگیرترین مامانی‌ام که می‌تونستی داشته باشی!

به دستبندش که مانند دستبند بازیگر مورد علاقه‌اش بود نگاهی انداخت و گفت: خب خیالت راحت من هیچ قصدی برای بازیگر شدن ندارم! من یه راننده رالی به دنیا اومدم!

به دستبند اشاره کردم و گفتم: من خیلی خوب می‌دونم تو از کجا یهو به رالی علاقه‌مند شدی!

شروع به اعتراض کرد: نه! اینطوری نیست! حتی قبل از اینکه اون فیلم رو بازی کنه هم، من عاشق رالی بودم!

دستانم را به نشانه تسلیم بالا آوردم و گفتم: باشه، باشه! هیچ ایرادی نداره اگه یه بازیگر باعث بشه به یه مهارت علاقه‌مند بشی! این که منم می‌خواستم بازیگر بشم هیچ عیبی نداشت، غیر از اینکه زیاد واقع بین نبودم و خودم و توانایی‌هام رو نادیده گرفته بودم. باید ببینی چرا از رالی خوشت میاد؟

_ خب من رالی رو دوست دارم چون... چون خیلی هیجان داره!

_ کافی نیست! باید بیشتر راجع بهش تحقیق کنی. باید ببینی از پسش برمیای یا نه؟!

_ من که هنوز شروعش نکردم! از کجا بدونم که از پسش برمیام؟!

_ درسته تا شروعش نکنی، نمی‌فهمی! اما اطلاعات بیشتر بهت دید وسیع‌تری می‌ده... من کمکت می‌کنم.

نامه‌های پنهانی من به خودم!

شماره: 01-14

سلام، من مادرم نیستم!

راستش وقتی نامه‌های مادر را پیدا کردم، احساس کردم بد نیست که من هم خاطراتم را به شیوه او بنویسم. امیدوارم بعدها که پسر یا دخترم این نامه را پیدا کرد مجبور نباشم مانند مادر، آن را از دستش بقاپم!

امروز، روز جالبی بود. مادر مرا به یک مسابقه رالی برد تا به عنوان تماشاگر، با آن چه دوست دارم روزی تجربه کنم، رو به رو شوم. من حتی توانستم با یک راننده واقعی صحبت کنم و از او درباره رالی بپرسم!

اول از همه بگویم، هیچ چیز شبیه فیلم نبود. تا زمانی که مسابقه واقعی را ندیده بودم، وقتی چشمانم را می‌بستم و به رالی فکر می‌کردم، تصویر بازیگر مورد علاقه‌ام با آن ژست جذاب و معروفش را می‌دیدم.

اتمسفر استرس‌زا و پرتنشی در فضا بود. صدای جیغ لاستیک‌ها و دانه‌های عرق روی صورت راننده‌ها خبر از یک ورزش واقعی می‌داد و خدای من، آن‌ها واقعاً عاشق اتوموبیل‌هایشان بودند!

وقتی توانستم با یکی از آن‌ها درباره رالی صحبت کنم گفت که برای راننده واقعی شدن، باید تمرکز و سرعت بالایی داشته باشم و بتوانم در لحظه بهترین تصمیمات را بگیرم. او تأکید کرد که ایمنی از همه چیز مهم‌تر است و اگر از مکانیک سررشته داشته باشم، به دردم می‌خورد.

وقتی به خانه بر می‌گشتیم، مادر نگاهی به من انداخت و با خنده گفت: چی شد؟ دیگه خبری از ژست راننده خفن رالی نیست؟!

او راست می‌گفت! همه چیز عوض شده بود...

کلی علامت سؤال ذهنم را اشغال کرده بود. باید جوابی برایشان پیدا می‌کردم.

دیگر مطمئن نبودم کسی که می‌خواست روزی راننده رالی شود، من بوده باشم!

وقتی جوابی به سؤال مادر ندادم، با لحن آرامی گفت: خوبه که داری راجع بهش فکر می‌کنی، اما خیلی هم برای خودت سختش نکن. من فقط می‌خواستم قبل از این که خیلی توی رویاها گم بشی، واقعیت رو ببینی.

جوابی که در سرم می‌گشت را گفتم: این بهترین مسابقه عمرم بود!

احتمالاً برای تبدیل شدن به یکی از آن راننده‌ها، باید روی خیلی از اخلاق‌ها و عادت‌هایم کار کنم. هنوز مطمئن نیستم که می‌توانم روزی عضوی از این مسابقه باشم یا نه... وقتی بازیگر مورد علاقه‌ام را در نقش راننده رالی می‌دیدم، تصویر آینده‌ام روشن بود و نزدیک، حالا دور و سخت به نظر می‌رسید... اما به قول مادر نباید خیلی سختش کنم! مگر نه این که ما برای یاد گرفتن به دنیا آمده‌ایم؟!



نامه‌هایی از: فاطمه شهاب‌الدین

بازیگرالگوالگوسازیسلبریتیقهرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید